یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

دیشب تاصبح به دنبالت گشتم...

دیشب تاصبح به دنبالت گشتم...

لا به لای تمام خاطرات گذشته...

تمام خویهایم را ورق زدم...

لحظه لحظه اش را...

ردپایت همه جا جاریست...

اما...

دوباره تکرار داستان همیشگی نبود تو و انتظارمن...

امروز هم دوباره دنبالت میگردم...

مثل همه روزهای نبودنت...

امروز هم سراغت را ازتمام برگها میگیرم...

شاید برگی را ازقلم انداخته باشم!

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:شعر,دلنوشته,انتظار,داستان,سراغ,شاید,قلم,دیشب,انتظار,خاطرات,لحظه,
  • کاش کسی بود

    کاش کسی بود

    دستم را می گرفت

    من را می برد جایی

    نفس کشیدن را به یادم می آورد

    کمی حوصله توی جیبم می ریخت

    مشتی زندگی می گذاشت کف دستم

    لبخندی مرا مهمان می کرد

    با طعم مهربانی

    واژه ها را لقمه لقمه در دهانم می گذاشت

    راه ِ خورشید را نشانم می داد

    آخر مدتی ست خورشید را گم کرده ام

    کاش کسی بود ...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:کاش,طعم,مهربانی,لبخند,خورشید,زندگی,حوصله,نفس,مدت,لقمه,
  • ز دوســتــی تــو دیــوانــه گـشـتـه‌ام

    دل تـنـگـم و ز عـشـق تـوام بـار بر دل است

    وز دسـت تـو بـسـی چـو مـرا پای در گل است

    شــیــریــن تـری ز لـیـلـی و در کـوی تـو بـسـی

    فــرهــاد جـان سـپـرده و مـجـنـون بـی‌دل اسـت

    گــر چــه ز دوســتــی تــو دیــوانــه گـشـتـه‌ام

    جـز بـا تـو دوسـتـی نـکـنـد هـر کـه عاقل است

    گـر مـن بـه بـوسـه مـهـر نـهـم بـر لـبـت رواست

    شـهـد عـقـیـق رنـگ تـو چـون موم قابل است

    در روز وصلت از شب هجرم غم است و من

    روزی نـمـی‌خـوهـم کـه شـبـش در مقابل است

    دل را مــدام زاری از انــدوه عــشــق تـسـت

    اشـتـر بـه نـالـه چـون جـرس از بـار محمل است

    روز وصـــال یـــار اجـــل عــمــر بــاقــی اســت

    وقــت وداع دوســت شـکـر زهـر قـاتـل اسـت

    بــیــنــد تــو را در آیــنــهٔ جــان خــویــشــتــن

    دل را چـو بـا خـیـال تـو پـیـونـد حـاصـل است

    هـر جـا حـدیـث تـسـت ز ما هم حکایتی است

    ایـن شـاهـبـاز را سـخـنـش بـا جـلـاجـل اسـت

    اشــعــار ســیـف گـوهـر دریـای عـشـق تـسـت

    ایـن نـظـم در سـراسـر ایـن بـحـر کـامـل اسـت

    javahermarket

    سلام


    دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست

    گــر دردمــنــد عـشـق بـنـالـد غـریـب نـیـسـت

    دانــنــد عــاقــلــان کــه مــجــانــیــن عـشـق را

    پــروای قــول نــاصــح و پــنــد ادیــب نـیـسـت

    هـر کـو شـراب عـشـق نـخورده‌ست و درد درد

    آنــسـت کـز حـیـات جـهـانـش نـصـیـب نـیـسـت

    در مــشـک و عـود و عـنـبـر و امـثـال طـیـبـات

    خـوشـتـر ز بـوی دوسـت دگر هیچ طیب نیست

    صــیــد از کـمـنـد اگـر بـجـهـد بـوالـعـجـب بـود

    ور نـه چـو در کـمـنـد بـمـیـرد عـجـیـب نـیـست

    گـر دوسـت واقـفـسـت کـه بـر مـن چـه می‌رود

    بـاک از جـفـای دشـمـن و جـور رقـیـب نـیـست

    بـگـریـسـت چـشـم دشـمـن مـن بر حدیث من

    فـضـل از غـریـب هـست و وفا در قریب نیست

    از خــنــده گــل چــنــان بــه قــفـا اوفـتـاده بـاز

    کــو را خــبــر ز مــشـغـلـه عـنـدلـیـب نـیـسـت

    سـعـدی ز دسـت دوسـت شـکـایـت کـجا بری

    هـم صـبـر بـر حـبـیـب کـه صبر از حبیب نیست

    javahermarket

    چرا رفتی.چرا؟


    چــرا رفــتــی، چــرا؟- مـن بـی قـرارم

    بـــه ســـر، ســودای آغــوش تــو دارم

    نـگـفـتـی مـاهـتاب امشب چه زیباست؟

    نـدیـدی جـانـم از غـم نـاشـکـیباست؟

    نــه هـنـگـام گـل و فـصـل بـهـارسـت؟

    نــه عــاشـق در بـهـاران بـیـقـرارسـت؟

    نــگــفــتــم بــا لــبـان بـسـتـهٔ خـویـش

    بــه تــو راز درون خــســتـهٔ خـویـش؟

    خـروش از چـشـم مـن نشنید گوشت؟

    نــیــاورد از خــروشــم در خـروشـت؟

    اگــر جــانــت ز جــانـم آگـهـی داشـت

    چــرا بــی تـابـیـم را سـهـل انـگـاشـت؟

    کـــنـــار خـــانـــهٔ مــا کــوهــســارســت

    ز دیـــدار رقـــیـــبــان بــرکــنــارســت

    چــو شــمــع مــهــر خــامـوشـی گـزیـنـد

    شــب انــدر وی بــه آرامــی نــشــیــنـد

    ز مــــاه و پــــرتـــو ســـیـــمـــیـــنـــهٔ او

    حـــریـــری اوفـــتـــد بـــر ســـیــنــهٔ او

    نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست

    پـر از عـطـر شـقـایـق هـای خودروست

    بــیــا بــا هــم شــبــی آنــجــا ســرآریــم

    دمـــار از جـــان دوری هـــا بـــرآریــم

    خــیـالـت گـرچـه عـمـری یـار مـن بـود

    امــیــدت گــرچــه در پــنـدار مـن بـود

    بـــیــا امــشــب شــرابــی دیــگــرم ده

    ز مــیــنــای حــقــیــقــت ســاغــرم ده

    دل دیــــوانـــه را دیـــوانـــه تـــر کـــن

    مــرا از هــر دو عــالــم بــی خــبــر کـن

    بــیــا! دنـیـا دو روزی بـیـشـتـر نـیـسـت

    پــی ِ فــرداش فــردای دگــر نــیــســت

    بـیـا... امـا نـه، خـوبـان خـود پـرسـتـند

    بــه بــنــدِ مــهــر، کــمـتـر پـای بـسـتـنـد

    اگــر یــک دم شـرابـی مـی چـشـانـنـد

    خــمــارآلــوده عــمــری مــی نــشــانـنـد

    دریــن شــهــر آزمــودم مــن بـسـی را

    نـــدیـــدم بـــاوفـــا زآنـــان کــســی را

    تــو هــم هــر چــنــد مــهـر بـی غـروبـی

    بـه بـی مـهـری گـواهـت ایـن کـه خـوبی

    گــذشــتــم مــن ز ســودای وصــالــت

    مـــرا تـــنــهــا رهــا کــن بــا خــیــالــت

    javahermarket

    آخرین......

    تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟

    تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟

    نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟

    تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،

    که از شرم نبود شاد ‌پیغامی،

    میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟

    نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند

    چیزی نمی‌خواهد

    و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،

    تلاوت کرده با تدبیر؟



    تو از خورشید پرسیدی، چرا

    بی‌منت و با مهر می‌تابد؟

    تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟

    تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی

    از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟



    تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟

    تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟

    تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟

    و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟

    تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟

    تو آیا هیچ می‌دانی،

    اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟

    نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از
    عشق است…


    تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟

    جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟!

    ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،

    تو آیا جمله می‌سازی؟



    نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!

    که فردا می‌رسد پیغام شادی!

    یک نفر با اسب می‌آید!

    و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!



    تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟

    چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟

    نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟

    نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟

    جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟

    ز خود پرسیده‌ام در تو!

    که عاشق بوده‌ام آیا!!؟

    جوابش را تو هم، البته می‌دانی

    سکوت مانده بر لب را

    تو هم ای من!

    به گوش بسته می‌خوانی


    javahermarket

    سروده اى به ياد آخرين خليفه پروردگار

    برآى اى آفتاب برج توحید
    در آر از ابرِ غیبت قرصِ خورشید

    ألا اى مطلع الشمس هدایت
    جهان تا كى گرفتار ظلالت

    تمام انبیاء در انتظارند
    به عدل و داد تو امیدوارند

    توئى آن كوكب درّى در آفاق
    كه نور الرّب كند بر ارض اشراق

    تو هستى قائم بالحقّ من الحقّ
    تو هستى علم محض و عدل مطلق

    تو هستى مهدىِ هادى الى الله
    زسرِّ مستسرِّ غیب آگاه

    به تو شد ختم طومار امامت
    قیام تو كند بر پا قیامت

    بتابد آیه نور از جبینت
    درآید دست حق از آستینت

    ظهورت مظهر اسماء حسنى
    جمالت جلوه امثال علیا

    كمال اهل عالم در تو شد جمع
    جهان پروانه و رخسار تو شمع

    برون آئى اگر از پرده غیب
    شود ظاهر كتاب الله بلا ریب

    هرآن چه داشت آدم تا به خاتم
    نمایان گردد از آن اسم اعظم

    تو موعود خدا اندر زبورى
    ضیاءِ مشرقِ اللهُ نورى

    مبارك برتو باد این تاج اقبال
    خطابِ سیدى! از صادقِ آل

    كند موسى تمناى مقامت
    مسیحا، جان بكف اندر سپاهت

    امین وحى باشد در ركابت
    بود اعلى زهر عالى جنابت

    شود پیرِ زمانه هر جوانى
    زمان شد پیر و امّا تو جوانى

    باسم حى، حیاتت متصل شد
    زمان اینجا رسید و منفعل شد

    تو سلطان زمین و آسمانى
    ولى عصرى و صاحب زمانى

    ملائك برتو نازل در شب قدر
    سلام حق به تو تا مطلع الفجر

    قضا را چون به امضایت رسانند
    بفرمان تو گوش جان سپارند

    توهستى پیشواى اهل عالم
    امام حضرت عیسى بن مریم

    چو دید از نور حق روشن روانت
    خلیل الله شد از شیعیانت

    بخَلق و خُلق چون تو بهترینى
    بحق، طاووس فردوس برینى

    خلافت از خداى حى قیوم
    بنام نامى تو گشت مختوم

    زصدق و عدل جانت را سرشتند
    «وتمّت» را بنام تو نوشت


    شعر از آیت الله وحید خراسانی

    javahermarket

    براي تو به راهت نشسته است...

    تشنه یک حرف توام
    كه اهنگ کلامت برایم سرود مقدسی است
    که مرا تا معراج بودن خویش میبرد.
    تشنه يك بوسه ام از تو
    كه مرا غسل تعميد ميدهد.
    برای لحظه ای به خود ا...
    مسیر را برگرد ومرا ببین...
    صدایم کن...
    در چشمانم بنگر ..
    و ببین که جز تو در ان تصویری نیست.
    چشمه ايست زلال سرازیر شده از صحرای دل
    براي تو
    که تصویر حقیقی ات را در زلالیت پاک نگاهش میتوانی ببینی.
    در تسلای ارامش کلامش صدای خودت را ميتواني بشنوي
    و در بطن زندگی اش عشق را ميتواني بچشي.
    بنگر...
    بشنو...
    مرا دریاب...
    كه
    براي تو به راهت نشسته است...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:راه,عشق,دلنوشته,شعر نو,غسل,اهنگ,تصویر,اهنگ,کلام,معراج,زلال,زلال,نگاه پاک,
  • بـــه امــیــدی که ...

    دل دیــوانــه کــه خــود را بـه سـر زلـف تـو بـسـتـسـت

    کــس بــر او دسـت نـیـابـد کـه سـر زلـف تـو بـسـتـسـت

    چــکـنـد طـالـب چـشـمـت کـه ز جـان دسـت نـشـویـد

    بـوی خـون آیـد از آن مـسـت‌ کـه شمشیر به دست است

    بـــه امــیــدی کــه شــبــی ســرزده مــهــمــان مــن آیــی

    چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است

    مــن و وصــل تــو خــیــالــیـسـت کـه صـورت نـپـذیـرد

    کــه تــرا پــایــه بــلــنــدســت و مــرا طــالـع پـسـتـسـت

    گــفــتــم از دســت تــو روزی بــنــهــم سـر بـه بـیـابـان

    دســت در زلــف زد و گــفــت‌ کــیـت پـای بـبـسـتـسـت

    حـــاش لـــلــه کــه رهــایــی دلــم از زلــف تــو بــیــنــد

    کــه دلــم مــاهــی بـسـمـل بـود و زلـف تـو شـسـتـسـت

    گـــرد آن دانــهٔ خــال تــو ســیــه مــوی تــو دامــســت

    دل شــنــاسـد کـه تـنـی هـرگـز ازیـن دام نـجـسـتـسـت

    دل قـــاآنـــی ازیـــنـــســان کــه بــه زلــف تــو گــریــزد

    چون بــرآشــفــتــه یــکـی رومـی هـنـدوی پـرسـتـسـت

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:شعر,دلنوشته,زیبا,جالب,سینه,زلف,جان,لب,امید,مهمان,سخن,چشم,اشفته,هندو,بسمل,گریز,
  • کـاش مـی‌مـردم نـمـی‌دیـدم به چشم

    قــاصــدی کــو تــا فــرسـتـم سـوی تـو

    غـــیـــرتــم آیــد کــه بــیــنــد روی تــو

    مــرده بــودم زنــده گــشــتـم بـامـداد

    کـــامـــد از بـــاد ســحــرگــه بــوی تــو

    کـاش مـی‌مـردم نـمـی‌دیـدم به چشم

    ایـــن دل افــتــد دور از پــهــلــوی تــو

    دل شــده از جــفــت ابــروی تـو طـاق‌

    زان پـریـشـان گـشـته چون گیسوی تو

    عـاقـبـت کـردی بـه یـک زخـمم هلاک

    آفـــــریــــن بــــر قــــوت بــــازوی تــــو

    مــی کـشـد پـیـوسـتـه بـر روی تـو تـیـغ

    ســخــت بـی‌شـرمـسـت ایـن ابـروی تـو

    قــبــلــلــهٔ جــان مــنــی پــس‌ کــافــرم

    گـــر نــمــایــم روی دل جــز ســوی تــو

    عـهـدکـردم تـا بـرون خـسـبـم ز بـنـد

    مــی‌‌کــشــد بــازم کــمــنــد مــوی تــو

    مـن اگـر تـرسـم ز چشمت باک نیست

    شـــیـــر نــر مــی‌تــرســد از آهــوی تــو

    گــر بــدانــم در بــهــشــتــم مــی‌بـرنـد

    کــافــرم گــر پــا کــشــم از کــوی تــو

    من‌ چه حد دارم که غلمان را ز خلد

    مـــی‌فـــریـــبــد نــرگــس جــادوی تــو

    پـــای قــاآنــی رســد بــر ســاق عــرش

    گـــر نـــهـــد ســـر بــر ســر زانــوی تــو

    javahermarket


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا