یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

امرروزمیخواهم پا بگذارم براحساس

باید چرید دراین بوستان واژهاراعلف هارا، شایدطروات سبزی

ساقه های علف برکرختی قلم ما طراوت ببخشد

ورول گردون قلم را بچرخاند به واژهای نیک

امرروزمیخواهم پا بگذارم براحساس چمن وره سپاراندیشه ی

سبزهستی شوم وبه ادرک زمین درک حیات بچشانم و

بگویم آسمان به آ.غ.وش تومیل باریدن دارد......

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 29 مهر 1391برچسب:اسمان,احساس,چمن,درک,علف,طراوت,ساقه,بوستان,اغوش,حیات,
  • سروده اى به ياد آخرين خليفه پروردگار

    برآى اى آفتاب برج توحید
    در آر از ابرِ غیبت قرصِ خورشید

    ألا اى مطلع الشمس هدایت
    جهان تا كى گرفتار ظلالت

    تمام انبیاء در انتظارند
    به عدل و داد تو امیدوارند

    توئى آن كوكب درّى در آفاق
    كه نور الرّب كند بر ارض اشراق

    تو هستى قائم بالحقّ من الحقّ
    تو هستى علم محض و عدل مطلق

    تو هستى مهدىِ هادى الى الله
    زسرِّ مستسرِّ غیب آگاه

    به تو شد ختم طومار امامت
    قیام تو كند بر پا قیامت

    بتابد آیه نور از جبینت
    درآید دست حق از آستینت

    ظهورت مظهر اسماء حسنى
    جمالت جلوه امثال علیا

    كمال اهل عالم در تو شد جمع
    جهان پروانه و رخسار تو شمع

    برون آئى اگر از پرده غیب
    شود ظاهر كتاب الله بلا ریب

    هرآن چه داشت آدم تا به خاتم
    نمایان گردد از آن اسم اعظم

    تو موعود خدا اندر زبورى
    ضیاءِ مشرقِ اللهُ نورى

    مبارك برتو باد این تاج اقبال
    خطابِ سیدى! از صادقِ آل

    كند موسى تمناى مقامت
    مسیحا، جان بكف اندر سپاهت

    امین وحى باشد در ركابت
    بود اعلى زهر عالى جنابت

    شود پیرِ زمانه هر جوانى
    زمان شد پیر و امّا تو جوانى

    باسم حى، حیاتت متصل شد
    زمان اینجا رسید و منفعل شد

    تو سلطان زمین و آسمانى
    ولى عصرى و صاحب زمانى

    ملائك برتو نازل در شب قدر
    سلام حق به تو تا مطلع الفجر

    قضا را چون به امضایت رسانند
    بفرمان تو گوش جان سپارند

    توهستى پیشواى اهل عالم
    امام حضرت عیسى بن مریم

    چو دید از نور حق روشن روانت
    خلیل الله شد از شیعیانت

    بخَلق و خُلق چون تو بهترینى
    بحق، طاووس فردوس برینى

    خلافت از خداى حى قیوم
    بنام نامى تو گشت مختوم

    زصدق و عدل جانت را سرشتند
    «وتمّت» را بنام تو نوشت


    شعر از آیت الله وحید خراسانی

    javahermarket

    ابر متراكم چشمانم را

    ابر متراكم چشمانم را
    اين خفته در جان را
    اين تمام ساليان پنهاني را
    بي هيچ دلواپسي
    بي هيچ شكي
    در برابر كسي نشاندم و باريدم
    كه عشق را ميفهمد
    درد را
    زخم را..
    مرهمم صدايش هست
    خنده هايش
    رها گفتنش..
    توان روحيم را مضاف ميكند
    پنجره ها را به رويم ميگشايد
    و سرود سبز ايمان را بر حنجره خسته ام جاري ميسازد
    اه اي لطيف نوازش
    اينجا دلي چشم به راه توست
    برخيز
    بهتر شو
    پا گير
    و اينگونه بر رگهايمان خون حيات را جاري ساز
    دلم براي تو مهربانم
    تنگ است..

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:مهربان,تنگ,دل,حیات,حنجره,مضاف,عشق,اشک,خنده,وسواس,پنهان,خفته,لطیف,,
  • ناب از دکتر شریعتی

     

    نه در حالتی بمان نه در جایی بمان همواره روحی مهاجر باش به سوی انجا که می توانی انسان باشی به سوی انجا که از انچه هستند و هستی فاصله بگیری این رسالت دائمی توست

     

    تنها امید من به زندگی انست که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر می شوم…

    (دکتر علی شریعتی)

    داستان‌من‌داستان‌عطار است‌. ما صوفیان‌همه‌خویشاوندان‌یکدیگریم‌و پروردگان‌یک‌مکتبیم‌، مغولی‌او را از آن‌پس‌که‌ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت‌کردند و بردند و رفتند، اسیر کرد و ریسمانی‌بر گردنش‌بست‌و به‌بندگی‌خویشتن‌آورد و بر باازر عرضه‌اش‌کرد تا بفروشدش‌، مردی‌آمد خریدار، گفت‌این‌بنده‌به‌چند؟ مغول‌گفت‌به‌چند خری‌؟ گفت‌به‌ هزار درهم‌. عطار گفت‌مفروش‌که‌بیش‌از این‌ارزم‌. نفروخت‌، دیگر آمد و گفت‌: به‌یک‌دینار! عطار گفت‌: بفروش‌که‌کمتر از این‌ارزم‌! مغول‌در غضب‌آمد و سرش‌را به‌تیغ‌برکند. عطار سر بریده‌خویش‌را ار خاک‌برگرفت‌. می‌دوید و در نای‌خون‌آلودش‌نعره‌ی‌مستانه‌ی‌شوق‌می‌زد و شتابان‌می‌رفت‌تا به‌آنجا که‌هم‌اکنون‌گور او است‌بایستاد و سر از دست‌بنهاد و آرام‌گرفت‌.

    آری‌، در این‌باازر سوداگری‌را شیوه‌ای‌دیگر است‌و کسی‌فهم‌کند که‌سودازده‌باشد و گرفتار موج‌سودا که‌همسایه‌دیوار به‌دیوار جنون‌است‌! و چه‌می‌گویم‌؟ جنون‌نرمش‌می‌کند و در برج‌پولاد می‌گیرد و شمع‌بیزارش‌می‌سازد و وای‌که‌چه‌شورانگیز و عظیم‌است‌عشق‌و ایمان‌! و دریغ‌که‌فهمهای‌خو کرده‌به‌اندکها و آلوده‌به‌پلیدیها آن‌را به‌زن‌و هوس‌و پستی‌شهوت‌و پلیدی‌زر و دنائت‌زور و… بالاخره‌به‌دنیا و به‌زندگیش‌آغشته‌اند! و دریغ‌! و دریغ‌که‌کسی‌در همه‌عالم‌نمی‌داند می‌شناسند که‌آدمیان‌عشق‌خدا را می‌شناسند و عشق‌زن‌را و عشق‌زر را و عشق‌جاه‌را و از این‌گونه‌… و آنچه‌با اویم‌با این‌رنگها بیگانه‌است‌، عشقی‌است‌به‌معشوقی‌که‌از آدمیان‌است‌… اما… افسوس‌که‌… نیست‌!

    معشوق‌من‌چنان‌لطیف‌است‌که‌خود را به‌«بودن‌» نیالوده‌است‌که‌اگر جامه‌ی‌وجود بر تن‌می‌کرد نه‌معشوق‌من‌بود.
    معشوق‌من‌، راز من‌، موعود بکت‌، «گودو» بکت‌است‌، منتظری‌که‌هیچ‌گاه‌نمی‌رسد! انتظاری‌که‌همواره‌پس‌از مرگ‌پایان‌می‌گیرد، چنان‌که‌این‌عشق‌نیز… هم‌!

    (دکتر علی شریعتی)

    بودا زندگی را رنج ، علی دنیا را پلید ، سارتر طبیعت را بی معنی و بکت انتظار را پوچ و کامو…..* عبث یا فته اند . همه شان به روی یک قله رسیده اند و از انجا این جهان و حیات را می نگرند . هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین .

    (دکتر علی شریعتی)

    و رفتم و رفتم ،نه به جائی ، که نمی دانستم به کجا ؟ رفتم و رفتم تا اینجا نباشم که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم که دیروز نیز بودم، از زبونی و بیهودگی خویش بیزار می شوم.

    (دکتر علی شریعتی)

    چه می بینم ؟ این کیست ؟ این مسافر کیست ؟ این عرب نیست . چهره اش به روشنایی سپیده است ، پیشانیش باز ، سیمایش غبار راه گرفته ، چشمانش رنگ بر گشته، خسته ، کوفته ، تشنه، بیتاب….. پیداست که از سفری دور می آید پیداست که سالها آواره بوده است …. پیداست که از کویری سوخته می رسد .

    اِ ، این چهره را می شناسم ! او را دیده ام ….این همان…در کنار آتشکده …ها… در آن کلیسا….که از پنجره ناگهان بیرون پرید ….

    اِ … این سلمان است !

    و بعد سلمان ماند ، در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و «سلمان منّا»نام گرفت و صاحب سر «پیام آور » شد و محمد با او خود را در انبوه مهاجران و انصار ، آن کوه سنگینی که بر سینه اش آوار شده بود سبکتر احساس می کرد چه، سلمان بخشی از آن را خود بر دوش جانش گرفت ، هرگاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند و در چشم های آشنای او ناله می کرد در گفتگوی با او فریاد می زد و آسوده می شد

    خدا برای تنهائیش آدم را آفرید

    محمد سلمان را یافت

    و علی تا پایان حیاتش تنها ماند

    (دکتر علی شریعتی)

    هیچ کس و هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که دیدنش به اندازه باز کردن تمام چشو بیرزد.

    (دکتر علی شریعتی)

    ویرانه ای بزرگ هستم که مردم از همه رنگی و همه نیازی می ایند و از من هرچه را بتوانند و بخاهند.برمیگیرند و می برند.

    (دکتر علی شریعتی)

     

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    امرروزمیخواهم پا بگذارم براحساس

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا