یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

قابل توجه خانم هائی که دوست دارند زیباتر شوند


1- برای داشتن لب های

جذاب کلام محبت آمیز به زبان آورید

۲ - برای داشتن چشمان

زیبا به زیبایی های مردم


و خوبیهای آنها توجه کنید

۳ - برای خوش اندام ماندن

غذایتان را با گرسنگان تقسیم کنید

۴ - برای داشتن موهای زیبا

بگذارید کودکی هر روز آن را نوازش کند

۵ ـ برای داشتن فرم مناسب در حالی راه بروید


که میدانید هرگز تنها نیستید

۶ - انسانها بیشتر از اشیا

احتیاج به تعمیر نو شدن


احیا شدن مرمت شدن و

رهاشدن دارند هیچ وقت

هیچ کدام را دور نریزید

۷ - به خاطر داشته باشید

هرگاه به دست یاری


نیاز داشتید همیشه یکی

در انتهای دست خودتان پیدا میکنید

همین طور که سنتان بالا

میرود شما متوجه میشوید


که ۲ دست دارید یکی برای

کمک به خودتان و یکی برای یاری دیگران

۸ - زیبایی یک زن به لباسهایی که میپوش


به صورتش و به مدل مویش بستگی ندارد


زیبایی یک زن در چشمانش پدیدار میشود


چرا که آنها دروازه های باز قلبش هستند


جایی که عشقش جای دارد

۹ - زیبایی یک زن در آرایشش نیست


بلکه در زیبایی واقعی روحش اوست ،


مهم این است که او مشتاقانه

عشقش را نثار میکند

۱۰ - زیبایی واقعی یک زن با

گذشت زمان افزایش می یابد

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 8 مهر 1391برچسب:عشق,لب,کودک,مرمت,حیا,احیا,زیبا,جذاب,رها,ارایش,واقعی,مشتاق,افزایش,نثار,قلب,
  • شخصیت شناسی با توجه به امضا

    از روی امضا، تا حد زیادی می توان به شخصیت افراد پی برد:

    کساني که به طرف عقربهاي ساعت امضاء مي‌كنند انسان‌هاي منطقي هستند

    كساني كه بر عكس عقربه‌هاي ساعت امضاء مي‌كنند دير منطق را قبول مي‌كنند و بيشتر غير منطقي هستند

    كساني كه از خطوط عمودي استفاده مي‌كنند لجاجت و پافشاري در امور دارند

    كساني كه از خطوط افقي استفاده مي‌كنند انسان‌هاي منظّم هستند

    كساني كه با فشار امضاء مي‌كنند در كودكي سختي كشيده‌اند

    كساني كه پيچيده امضاء مي‌كنند شكّاك هستند

    كساني كه در امضاي خود اسم و فاميل مي‌نويسند خودشان را در فاميل برتر مي‌دانند

    كساني كه در امضاي خود فاميل مي‌نويسند داراي منزلت هستند

    كساني كه اسمشان را مي‌نويسند و روي اسمشان خط مي‌زنند شخصيت خود را نشناخته‌اند

    كساني كه به حالت دايره و بيضي امضاء مي‌كنند ، كساني هستند كه مي‌خواهند به قله برسند

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 8 مهر 1391برچسب:امضا,دایره,بیضی,شخصیت,فامیل,اسم,عقربه,ساعت,خلاف,متین,خلاق,قله,منطقی,
  • **داستان "فرشته بیکار"**

    مردی خواب عجیبی دید . او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کارهای آنها

    نگاه می کند هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند

    و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را

    داخل جعبه هایی می گذارند.

    مرد از فرشته‌ای پرسید : شما دارید چکار می کنید ؟

    فرشته در حالیکه داشت نامه ی را باز می کرد ، جواب داد : اینجا بخش دریافت است ،

    ما دعاها و تقاضاهای مردم زمین را که توسط فرشتگان به ملکوت می رسد به خداوند

    تحویل می دهیم

    مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل

    پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

    مرد پرسید : شماها چکار می کنید ؟

    یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمات خداوند

    را توسط فرشتگان به بندگان زمین می فرستیم.

    مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته!!

    مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چکار می کنی و چرا بیکاری ؟

    فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده

    ، باید جواب تصدیق دعا بفرستند ولی تنها عده بسیار کمی جواب می دهند .

    مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب تصدیق دعاهایشان را بفرستند ؟!

    فرشته پاسخ داد : بسیار ساده است ، فقط کافیست بگویند :خدایا متشکریم

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 8 مهر 1391برچسب:فرشته,بنده,پیک,کاغذ,تحویل,تصدیق,ساده,متشکرم,تنها,رویا,عالم,مشغول,
  • داستان کوتاه : خدا و کودک

    کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
    می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
    خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
    اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
    خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
    کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
    خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
    کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
    اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
    کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
    فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
    کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
    خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
    در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
    کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
    او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
    خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
    خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
    نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
    *** مـادر***
    صدا کنی

    javahermarket

    دل نوشته دلتنگی....

    شب سردي است، و من افسرده.

    راه دوري است، و پايي خسته.

    تيرگي هست و چراغي مرده.

    مي كنم، تنها، از جاده عبور:

    دور ماندند زمن آدم ها.

    سايه اي از سر ديوار گذشت،

    غمي افزود مرا بر غم ها.

    فكر تاريكي و اين ويراني

    بي خبر آمد تا با دل من

    قصه ها ساز كند پنهاني.

    نيست رنگي كه بگويد با من

    اندكي صبر، سحر نزديك است.

    هر دم اين بانگ برآرم از دل:

    واي، اين شب چقدر تاريك است!

    خنده اي كو كه به دل انگيزم؟

    قطره اي كو كه به دريا ريزم؟

    صخره اي كو كه بدان آويزم؟

    مثل اين است كه شب نمناك است.

    ديگران را هم غم هست به دل،

    غم من، ليك، غمي غمناك است.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 8 مهر 1391برچسب:دل نوشته دلتنگی,,,,غم,غمناک,نمناک,دل,صخره,تاریک,پنهان,دیوار,چراغ,جاده,خسته,افسرده,سرد,
  • مه لقا جابری مدل زیبای ایرانی



     

     






     




     

     

     


    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:مه لقا جابری,مدل,زیبا,ایرانی,زیباترین دختر,
  • داستان واقعی جالب

    در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.
    امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند.

    معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت كامل".

    معلّم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همكلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است.

    معلّم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد.

    معلّم كلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها كرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در كلاس خوابش مي برد.

    خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشكل او پى برد و از اين كه دير به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در كاغذ كادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى كه داخل يك كاغذ معمولى و به شكل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سركلاس باز كرد. وقتى بسته تدى را باز كرد يك دستبند كهنه كه چند نگينش افتاده بود و يك شيشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى كلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع كرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند كرد. سپس آن را همانجا به دست كرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر كرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

    خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه كرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در كنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي كرد.

    پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي كرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يكى از با هوش ترين بچه هاى كلاس شد و خانم تامپسون با وجودى كه به دروغ گفته بود كه همه را به يك اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

    يكسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت كرد كه در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد كه من در عمرم داشته ام.

    شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود كه دبيرستان را تمام كرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود كه شما همچنان بهترين معلمى هستيد كه در تمام عمرم داشته ام.

    چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت كرد كه در آن تدى نوشته بود با وجودى كه روزگار سختى داشته است امّا دانشكده را رها نكرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأكيد كرده بود كه خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

    چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود كه پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين كار را كرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب كرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه كمى طولاني تر شده بود: دكتر تئودور استودارد.

    ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود كه با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج كنند. او توضيح داده بود كه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم عروسى در كليسا، در محلى كه معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چكار كرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست كرد و علاوه بر آن، يك شيشه از همان عطرى كه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

    تدى وقتى در كليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين كه به من اعتماد كرديد از شما متشكرم. به خاطر اين كه باعث شديد من احساس كنم كه آدم مهمى هستم از شما متشكرم. و از همه بالاتر به خاطر اين كه به من نشان داديد كه مي توانم تغيير كنم از شما متشكرم.

    خانم تامپسون كه اشك در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي كنى. اين تو بودى كه به من آموختى كه مي توانم تغيير كنم. من قبل از آن روزى كه تو بيرون مدرسه با من صحبت كردى، بلد نبودم چگونه تدريس كنم.

    بد نيست بدانيد كه تدى استودارد هم اكنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشكى است و بخش سرطان دانشكده پزشكى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است!

    javahermarket

    اسمش راميگذاريم؛ دوست مجازي!

    اسمش راميگذاريم؛ دوست مجازي!
    اما مجازي نيست، واقعاً!
    پشتش يک آدم حقيقي نشسته، هرچند با شخصيتي مجازي،
    اما يک پوسته است، خصوصياتش را که نميتواند مخفي کند...
    وقتي مرا به دنياي درونش راه ميدهد، وقتی دلتنگيها و آشفتگيهايش را مينويسد...
    وقتي؛ مي آيد سراغم، وقتی دلتنگي و دل آشوبه هايم، مي آيد و چندين خط برايم مينويسد...
    وقت ميگذارد برايم، وقت ميگذارم برايش...
    نگرانم ميشود؛ نگرانش ميشوم...
    دلتنگم ميشود، دلتنگش ميشوم...
    وقتي توي دعاهايم، بي آنکه بداند و گفته باشد، مي آيد...
    وقتي توي صحبتهايم، به عنوانِ دوست ياد ميشود...
    مطمئن ميشوم که دوستِ حقيقيست.
    هرچند رابط ما اين صفحات مجازي باشد.
    هرچند کنار هم نباشيم...
    هرچند صداي هم را هم نشنيده باشيم،يا اندکي...
    اما حقيقيست.
    و من برايش بهترينها را آرزو دارم...
    و سلامتش را از خدا خواستارم...
    هر کجا که باشد...

    javahermarket

    یک داستان کاملا واقعی و جالب..........................

    یک داستان واقعی:
    مسافرکش بدون مسافر داشته میرفته کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه سوارش میکنه و صندلی جلو میشینه.
    یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه: آقا منو میشناسی؟ راننده میگه: نه
    راننده واسه یه مسافر خانوم که دست تکون میده نگه میداره و خانومه عقب میشینه
    مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه منو میشناسی؟ راننده میگه: نه شما؟ مسافر مرد میگه: من عزرائیلم!! راننده میگه: برو بابا اُسکول گیر آوردی؟
    یهو خانومه از عقب به راننده میگه: ببخشید آقا شما دارین با کی حرف میزنین؟
    راننده تا اینو میشنوه ترمز میزنه از ترس فرار میکنه!
    بعد زن و مرده با هم ماشینو میدزدن!!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:داستان واقعی,عزرائیل,ماشین,تاکسی,خانوم,فرار,اسکول,راننده,مذهبی,,
  • یک داستان تاریخی واقعی جالب

    در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند.

    در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند.

    و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست..

    کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

    می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»

    آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.

    هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است. کاش از این داستان های غنی و اصیل ایرانی فیلم هایی ساخته میشد تا فرزندان کوروش، منش و خوی اصیل ایرانی را بیاموزند.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:شوهر,ماموریت,سینه,مراقبت,پانته ا,جسد,همسر,غفلت,سفارش,خنجر,دقت,تصویر,دهخدا,

  • narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا