یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

نــوبــهـارسـت و دل پـر هـوس و بـادهٔ نـاب

نــوبــهـارسـت و دل پـر هـوس و بـادهٔ نـاب

حـبـذا روی نـگـار و لـب کـشـت و سـر آب

صـبـح بـرخـیـز و بـر گـل بـه صبوحی بنشین

چـون بـه آواز خـوش مرغ درآیی از خواب

عـیـش نـیـکوست کسی را که تواند کردن

ای تـوانـای خـردمـنـد، چـه داری؟ دریاب

اگر آن زلف تو در بردن عقل از همه روی

وی لــب تــو در غـارت دیـن از هـمـه بـاب

کــافــران روی بـه مـحـراب نـکـردنـد، ولـی

بـکـنـنـد ار خـم ابـروی تـو بـاشـد مـحـراب

اوحدی پیش تو صد نامه فرستاد از شوق

کــه نــه آثــار وفـا دیـد و نـه ایـثـار جـواب

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:شعر,زیبا,ناب,عاشقانه,ایثار,وفا,محراب,عقل,دین,غارت,خردمند,صبح,صبوح,محراب,شوق,
  • از هــر دری بــه غــارت دلــهــا درآمـدی

    گـه جـلـوه‌گـر ز بـام و گـه از منظر آمدی

    از هــر دری بــه غــارت دلــهــا درآمـدی

    تـا دل نـیـابـد از تـو خـلـاصی به هیچ راه

    گــه راهـزن شـدی و گـهـی رهـبـر آمـدی

    دلـهـای مـرده زنـدگـی از سـر گـرفـتـه‌انـد

    تـا چـون مـسـیـح بـا لب جان پرور آمدی

    پــیــراهــن حــیــای زلـیـخـا دریـده شـد

    تــا در لــبــاس یــوسـف پـیـغـمـبـر آمـدی

    ایـمـن ز خـیـل فـتـنـه نـشـد هیچ کشوری

    تــا بـا سـپـاه غـمـزه بـه هـر کـشـور آمـدی

    بــا صــد جـهـان نـیـاز تـو را بـر در آمـدم

    تـــا بـــا هـــزار نـــاز مـــرا در بـــر آمــدی

    غـیـرت کـشـیـد رشـته جان را ز پیکرم

    تا هم چون جان رفته به هر پیکر آمدی

    تـا اهـل دل بـه آمـدنـت جـان فـدا کـنـند

    نــیــکـو ز بـزم رفـتـی و نـیـکـوتـر آمـدی

    زان رو بـه خـدمـت تـو کـمـر بسته آفتاب

    کـز جـان غـلـام شـاه فـریدون فر آمدی

    تـاج الـمـلـوک نـاصـردیـن شـه کـه آسـمان

    مـی‌گـویـدش کـه بر همه شاهان سرآمدی

    شـاهـان کـنـون نـیـاز فـروغـی قـبـول کن

    کــز فـر بـخـت نـازش هـفـت اخـتـر آمـدی

    javahermarket

    ناب از دکتر شریعتی

     

    نه در حالتی بمان نه در جایی بمان همواره روحی مهاجر باش به سوی انجا که می توانی انسان باشی به سوی انجا که از انچه هستند و هستی فاصله بگیری این رسالت دائمی توست

     

    تنها امید من به زندگی انست که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر می شوم…

    (دکتر علی شریعتی)

    داستان‌من‌داستان‌عطار است‌. ما صوفیان‌همه‌خویشاوندان‌یکدیگریم‌و پروردگان‌یک‌مکتبیم‌، مغولی‌او را از آن‌پس‌که‌ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت‌کردند و بردند و رفتند، اسیر کرد و ریسمانی‌بر گردنش‌بست‌و به‌بندگی‌خویشتن‌آورد و بر باازر عرضه‌اش‌کرد تا بفروشدش‌، مردی‌آمد خریدار، گفت‌این‌بنده‌به‌چند؟ مغول‌گفت‌به‌چند خری‌؟ گفت‌به‌ هزار درهم‌. عطار گفت‌مفروش‌که‌بیش‌از این‌ارزم‌. نفروخت‌، دیگر آمد و گفت‌: به‌یک‌دینار! عطار گفت‌: بفروش‌که‌کمتر از این‌ارزم‌! مغول‌در غضب‌آمد و سرش‌را به‌تیغ‌برکند. عطار سر بریده‌خویش‌را ار خاک‌برگرفت‌. می‌دوید و در نای‌خون‌آلودش‌نعره‌ی‌مستانه‌ی‌شوق‌می‌زد و شتابان‌می‌رفت‌تا به‌آنجا که‌هم‌اکنون‌گور او است‌بایستاد و سر از دست‌بنهاد و آرام‌گرفت‌.

    آری‌، در این‌باازر سوداگری‌را شیوه‌ای‌دیگر است‌و کسی‌فهم‌کند که‌سودازده‌باشد و گرفتار موج‌سودا که‌همسایه‌دیوار به‌دیوار جنون‌است‌! و چه‌می‌گویم‌؟ جنون‌نرمش‌می‌کند و در برج‌پولاد می‌گیرد و شمع‌بیزارش‌می‌سازد و وای‌که‌چه‌شورانگیز و عظیم‌است‌عشق‌و ایمان‌! و دریغ‌که‌فهمهای‌خو کرده‌به‌اندکها و آلوده‌به‌پلیدیها آن‌را به‌زن‌و هوس‌و پستی‌شهوت‌و پلیدی‌زر و دنائت‌زور و… بالاخره‌به‌دنیا و به‌زندگیش‌آغشته‌اند! و دریغ‌! و دریغ‌که‌کسی‌در همه‌عالم‌نمی‌داند می‌شناسند که‌آدمیان‌عشق‌خدا را می‌شناسند و عشق‌زن‌را و عشق‌زر را و عشق‌جاه‌را و از این‌گونه‌… و آنچه‌با اویم‌با این‌رنگها بیگانه‌است‌، عشقی‌است‌به‌معشوقی‌که‌از آدمیان‌است‌… اما… افسوس‌که‌… نیست‌!

    معشوق‌من‌چنان‌لطیف‌است‌که‌خود را به‌«بودن‌» نیالوده‌است‌که‌اگر جامه‌ی‌وجود بر تن‌می‌کرد نه‌معشوق‌من‌بود.
    معشوق‌من‌، راز من‌، موعود بکت‌، «گودو» بکت‌است‌، منتظری‌که‌هیچ‌گاه‌نمی‌رسد! انتظاری‌که‌همواره‌پس‌از مرگ‌پایان‌می‌گیرد، چنان‌که‌این‌عشق‌نیز… هم‌!

    (دکتر علی شریعتی)

    بودا زندگی را رنج ، علی دنیا را پلید ، سارتر طبیعت را بی معنی و بکت انتظار را پوچ و کامو…..* عبث یا فته اند . همه شان به روی یک قله رسیده اند و از انجا این جهان و حیات را می نگرند . هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین .

    (دکتر علی شریعتی)

    و رفتم و رفتم ،نه به جائی ، که نمی دانستم به کجا ؟ رفتم و رفتم تا اینجا نباشم که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم که دیروز نیز بودم، از زبونی و بیهودگی خویش بیزار می شوم.

    (دکتر علی شریعتی)

    چه می بینم ؟ این کیست ؟ این مسافر کیست ؟ این عرب نیست . چهره اش به روشنایی سپیده است ، پیشانیش باز ، سیمایش غبار راه گرفته ، چشمانش رنگ بر گشته، خسته ، کوفته ، تشنه، بیتاب….. پیداست که از سفری دور می آید پیداست که سالها آواره بوده است …. پیداست که از کویری سوخته می رسد .

    اِ ، این چهره را می شناسم ! او را دیده ام ….این همان…در کنار آتشکده …ها… در آن کلیسا….که از پنجره ناگهان بیرون پرید ….

    اِ … این سلمان است !

    و بعد سلمان ماند ، در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و «سلمان منّا»نام گرفت و صاحب سر «پیام آور » شد و محمد با او خود را در انبوه مهاجران و انصار ، آن کوه سنگینی که بر سینه اش آوار شده بود سبکتر احساس می کرد چه، سلمان بخشی از آن را خود بر دوش جانش گرفت ، هرگاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند و در چشم های آشنای او ناله می کرد در گفتگوی با او فریاد می زد و آسوده می شد

    خدا برای تنهائیش آدم را آفرید

    محمد سلمان را یافت

    و علی تا پایان حیاتش تنها ماند

    (دکتر علی شریعتی)

    هیچ کس و هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که دیدنش به اندازه باز کردن تمام چشو بیرزد.

    (دکتر علی شریعتی)

    ویرانه ای بزرگ هستم که مردم از همه رنگی و همه نیازی می ایند و از من هرچه را بتوانند و بخاهند.برمیگیرند و می برند.

    (دکتر علی شریعتی)

     

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    نــوبــهـارسـت و دل پـر هـوس و بـادهٔ نـاب

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا