یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

با ناز . . .

باران نرمي نرم مي باريد با ناز

ماندن نماندن ابر در ترديد با ناز

بالاي تپه چشم آهوي غريبي

استاده بود و دشت مي پاييد با ناز

باغ نگاهي روبرويم بود زيبا

چشمي به نرمي باغ را مي ديد با ناز

وقتي که دزدانه نگاهش کردم از دور

از من نگاه خويش را دزديد با ناز

از لابه لاي خستگيهاي شبانه

عطر نگاهش را به من پاشيد با ناز

تصوير دشتي بود با يک بيد مجنون

ليلي ميان دشت مي رقصيد با ناز

وقت سحر در ابتداي آفرينش

حوا ز آدم هم کمي رنجيد با ناز

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:ادم,سحر,افرینش,شبانه,لیلی,عطر,نگاه,تصویر,ناز,باغ,مجنون,دردانه,استاد,
  • حکایت باران

    حکایت باران بی امان است

    این گونه که من

    دوستت می دارم .

    شوریده وار و پریشان باریدن

    بر خزه ها و خیزاب ها

    به بی راهه و راه ها تاختن

    بی تاب ٬ بی قرار

    دریایی جستن

    و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

    و تو را به یاد آوردن

    حکایت بارانی بی قرار است

    این گونه که من دوستت میدارم

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:سنگین,بی راه,دریا,باغ,حکایت,دوست,گ,نه,
  • دوش بــه خــواب دیــده‌ام روی نــدیـدهٔ تـو ر

    دوش بــه خــواب دیــده‌ام روی نــدیـدهٔ تـو را

    وز مــــژه آب داده‌ام بــــاغ نــــچـــیـــدهٔ تـــو را

    قــطــره خــون تــازه‌ای از تــو رســیـده بـر دلـم

    بــه کـه بـه دیـده جـا دهـم تـازه رسـیـدهٔ تـو را

    بـا دل چـون کـبـوتـرم انـس گـرفـتـه چـشـم تو

    رام بـــه خـــود نــمــوده‌ام بــاز رمــیــدهٔ تــو را

    مـن کـه به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن

    چـون شـنـوم ز دیـگـران حـرف شـنـیـدهٔ تو را

    تـیـر و کـمـان عـشـق را هـر کـه نـدیـده، گو ببین

    پـــشــت خــمــیــده مــرا، قــد کــشــیــدهٔ تــو را

    قـامـتـم از خـمـیـدگـی صـورت چـنـگ شـد ولـی

    چــنــگ نــمــی‌تــوان زدن زلــف خـمـیـدهٔ تـو را

    شـام نـمـی‌شـود دگـر صـبـح کـسـی که هر سحر

    زان خــم طــره بــنــگــرد صـبـح دمـیـدهٔ تـو را

    خــســتــه طــرهٔ تــو را چــاره نــکــرد لـعـل تـو

    مــهــره نــداد خــاصــیــت، مــار گــزیــدهٔ تــو را

    ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام

    شــکـر خـدا کـه دوخـتـم جـیـب دریـدهٔ تـو را

    دسـت مـکـش بـه مـوی او مـات مشو به روی او

    تــا نــکــشــد بــه خـون دل دامـن دیـدهٔ تـو را

    بــاز فــروغــی از درت روی طــلــب کــجـا بـرد

    زان کــه کــسـی نـمـی‌خـرد هـیـچ خـریـدهٔ تـو را

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:دلنوشته,گوش,صورت,چنگ,خمیدگی,قامت,زلف,شام,عشق,فروغی,طلب,انس,کبوتر,باغ,,
  • تنها زبان من برای گفتن

    خطاب به .....

    دلم تنگ است

    نه تنگ يك نفر يا اتفاق يا....

    دلم تنگ چيزهاييست.

    تنها زبان من برای گفتن، اين قلم است..

    دیگران زبانهای زیادی دارند.

    زبان نگاه. زبان فکر. زبان سخن گفتن.

    اما من تنها زبان حرفهایم نوشتن است و تنها واژه اش سکوت.

    همه چیزم در یک سکوت ساکت و آرام تمام میشود.

    و خودم در سکوتم شروع میشوم.

    مانوسم با او... صدایش رامیشنوم و زبانش را میشناسم .

    صدایش را در جوشش آبی در دل داغ کویر...

    در صدای عاشقانه بلبلی در باغ...

    در بوی خوش گلهای بهاری، در صداقت پاک نسیم صبح ..

    در نازعاشقانه باران، در رویش یک گل، در دل باغچه کوچک خانه های قدیمی ..

    در تابش آفتاب از پشت کوههای پر غرور مشرق. ..

    در نجوای عارفانه غروب، در پشت کوهای قامت خمیده مغرب...

    در نیایش یک علف....

    در نگاه یک عاشق

    در کلام یک فیلسوف..

    در میان اینهمه ازدحام...

    .. این همه تنهایی. ..

    اینهمه سکوت ...

    ميبينم و ميشنوم...

    من از دل ميگويم

    من از حرفي كه در ماست

    من از جوششي كه حضوري ميرساند

    من از جان خود سخن ميگويم

    رنگ خاصي بر كلامها نپاشيد

    گاه آسمان هست تا بفهماند

    در پس ابر خورشيد است و در آغوش آفتاب باران...

    javahermarket

    آهنگ هاي تازه

    با عشق زيستن
    زلال ياد توست.
    چشمه نور
    پيغام باغهاي نگاهت را
    بر برگهاي منتظر كوكب
    ميتاباند..
    باران ميبارد
    اين روزها او
    بر شانه برهنه نيلوفر
    آواز آشناي تو مي بارد..
    حتي
    تنها ترين درخت
    در بامداد ياد تو زيباست..
    بيهوده نيست
    وقتي كه مهرباني دستت نيست
    قلب من و ستاره
    ترك بر ميدارد..
    اي جاري:
    ميخواهم مثل باران
    از آشيان ابر
    بر پاي هر بنفشه
    آهنگ هاي تازه بيافشانم

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:اهنگ,مهربانی,باران,اشیان,بنفشه,اهنگ,قلب,باغ,نگاه,نیلوفر,منتظر,کوکب,برهنه,
  • یک مژه خفتن

    دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
    وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
    تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
    من مست چنانم که شنفتن نتوانم
    شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
    گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
    با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
    گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
    دور از تو من سوخته در دامن شب ها
    چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
    فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
    چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
    ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
    دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:خفتن,یار,دلنوشته,زیبا,شب,چشم,سخن,باغ,پاییز,شکفتن,سایه,دیوار,مهتاب,نگاه,
  • زبید خاتون و بهلول

    بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
    بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
    همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
    بهلول گفت : می فروشم.
    - قیمت آن چند دینار است؟
    - صد دینار.
    زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
    بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

    بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
    زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
    وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
    صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
    بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
    هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
    بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
    هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
    بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:بهلول,دختر,باغ,بهشت,دینار,داستان,استقبال,زبیده خاتون,زیبا,رودخانه,هارون,عطر,
  • من اونو همیشه مثل یه جون میخواستم ..

    اون که دنبال منه . اون که قلبم رو میخواد
    با تب عشق اومده . قلب پاکم رو میخواد



    این دل منتظر مهربونم رو میخواد
    اون میخواد واسه یه عمر محرم دلم بشه




    منو دلداری بده . صاحب دلم بشه
    صاحب اختیار من . مالک دلم بشه



    من اونو همیشه مثل یه جون میخواستم
    یه مونس . یه همدم . یه همزبون میخواستم



    اونکه دنبال منه . مهربونی میکنه
    با دل خسته من . همزبونی میکنه



    واسم از فردا میگه . خوشزبونی میکنه
    شبنم پاک در او . انگار از ابر هواست




    اوج احساس منه . انگار از آسموناست
    قسم آخرمه . انگار از عرش خداست



    من اونو همیشه مثل یه جون میخواستم
    یه مونس . یه همدم . یه همزبون میخواستم




    خدا کنه تو باغ آرزوهام . مرغای عشق بشینن و بخونن
    عشق خداییو تو چشمای ما . دلم ببینن و بمونن




    آشفته و سرگشته و پریشون . تو جاده های انتظارو دویدم
    از دره ها . از قله ها گذشتم . شکر خدا به آرزوم رسیدم



    اون که دنبال منه . اون که قلبم رو میخواد
    با تب عشق اومده . قلب پاکم رو میخواد



    این دل منتظر مهربونم رو میخواد
    اون میخواد واسه یه عمر محرم دلم بشه



    منو دلداری بده . صاحب دلم بشه
    صاحب اختیار من . مالک دلم بشه


    من اونو همیشه مثل یه جون میخواستم
    یه مونس . یه همدم . یه همزبون میخواستم

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    با ناز . . .

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا