یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

يک نتیجه گیری جالب - کمی بیندیشید




اگه ميتونستيم تمام جمعيت دنيا رو به 100 برسونيم و همه اونها رو در يک دهکده جمع کنيم ، نتايج جالبي بدست ميومد .



61 نفر آسيايي ، 12 نفر اروپايي ، 5 نفر آمريکايي و کانادايي ، 8 نفر آمريکاي جنوبي و 14 نفر آفريقايي هستند.



49 نفر زن و 51 نفر آنها مرد هستند.



82 نفر غير سفيد پوست و 18 نفر سفيد پوست.



32 نفر مسيحي و 68 نفر غير مسيحي.



5 نفر از اونها 32 درصد ثروت همه رو دارن که همشون از ايالات متحده آمريکا هستن.



80 نفر در وضعيت بدي بسر ميبرن و 24 نفر حتي برق هم ندارن.



67 نفر بيسواد و تنها 1 نفر تحصيلات دانشگاهي داره .



50 نفر دچار سوء تغذيه هستن که 1 نفر از اونها در حال مرگ هست.



32 نفر دسترسي به آب آشاميدني هم ندارن و 1 نفر از اونها مبتلا به HIV هست .



1 نفر نزديک به مرگ و 2 نفر در حال بدنيا اومدن هستن و تنها 7 نفر از اونها دسترسي به اينترنت دارن.



اگه از اين ديد به دنيا نگاه کنيم اهميت و جايگاه بهداشت ، آموزش و .. مشخص ميشه .



حالا شما چقدر خوشبخت هستيد !



اگه امروز صبح سالم و با آرامش بيدار شديد ، بدونيد که خوش شانس تر از 1 ميليون نفر ديگه اي هستيد که تا آخر هفته قراره از دنيا برن!



اگه تا حالا تجربه جنگ و جنگيدن رو نداشتيد و يا اگه تجربه تلخ تنهايي در زندان رو نداشتيد ، درد شکنجه رو تحمل نکرديد و يا تا حالا گرسنگي نکشيديد ، شما خوشبختتر از 500 ميليون انسان ديگه دنيا هستيد!



اگه با آزادي و بدون ترس ميتونيد به مسجد ، کليسا و ... بريد ، خوشبخت تر از 3 بيليون انسان ديگه هستيد !



اگه تو يخچال شما به اندازه کافي غذا وجود داره اگه شما لباس و کفش داريد و اگه تخت خواب داريد و زير يک سقف زندگي ميکنيد ، شما خوشبخت تر از 75 درصد انسانهاي ديگه دنيا هستيد!



اگه پدر و مادر شما زنده هستند و با هم زندگي ميکنن ، پس شما يک انسان کمياب هستيد!



اگه حساب بانکي داريد ، تو کيفتون پول داريد و تو قلک شما پول هست ،پس شما جز اون 8 درصدي هستيد که رفاه مالي دارن!



اين دنياي شما است و فقط شما مي‌تونيد عوضش کنيد!

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:جمعیت,اروپا,دنیا,اسیا,ثروت,قدرت,فقیر/سیاه پوست,غذا,ارامش,پول,کیف,قلک,برق,
  • دخترای عزیزی که میگن پسرا همه مثله همن

    دخترای عزیزی که میگن پسرا همه مثله همن

    کسی مجبورتون نکرده بود همه رو امتحان کنید !

    (فقط جنبه طنز دارد !)




    تن اگه آدمی شریف است به جان آدمیت نه ، همین لباس زیباست نشان آدمیت

    ویرگول را دریاب!

    .

    .

    .

    اس ام اس خنده دار

    آخرین بیت سعدی :

    به جز قشر غضنفر ها که از دم خرند

    بنی آدم اعضای یکدیگرند !

    .

    .

    .

    سوال :

    اگه یه مساوی جلوی اسمم بود اون طرف مساوی چی مینوشتی !؟

    .

    .

    .

    گوگل: من صاحب همه چیم

    ویکی پدیا: من همه چیو می‌دونم

    فیسبوک: من همرو میشناسم

    اینترنت: من نباشم شما ها هیچین

    برق: زر اضافی نزنید !

    .

    .

    .

    ورژن جدید ابراز علاقه

    چند تا دوسم داری !؟

    اختلاس تا !

    .

    .

    .

    در عروسی حیف نون بعلت شدید بودن برف شادی

    ۵ نفر در سقوط بهمن جان باختند !

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:دختر,غضنفر,سعدی,خنده دار,اس ام اس,جالب,شریف,مثل هم,
  • بدترین سیلی که خوردم.......

    پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که

    نابودت میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!

    زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم

    یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و

    میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....
    منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی به این بچه ی
    مزاحم نگفتم !

    اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون
    و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد
    بگیرین مزاحم دیگران نشین و....

    طفلی دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت
    شدم ! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

    ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم ، اومد جلو و با ترس گفت :

    آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه!

    این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل
    بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره...

    من دیگه واقعا نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟!

    حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم!

    کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، توان بیان رو ازم گرفته بود!

    و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

    یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر

    استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

    تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد!

    حتی بهم آدامس هم نفروخت!

    هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبم مونده ! چه قدرتمند بود!!!

    مواظب باشید با کی درگیر میشید!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:نابود,سیلی,دخترک,گل,ادامس,اعصبانیمهربون,درگیر,بی ادعا,فرشته,کوچولوقدرتمند,,
  • تو دیگه بر نمیگردی اخر قصه همینه

    کسی غیر از تو نمونده اگه حتی دیگه نیستی

    همه جا بوی تو جاری خودت اما دیگه نیستی

    نیستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه

    میونه رنگین کمونه خاطرات عاشقونه

    اخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام

    خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام

    لحظه هر لحظه پس از تو شب و گریه در کمینه

    تو دیگه بر نمی گردی اخر قصه همینه

    میشکنم بی تو ونیستی به سراغم نمی ایی که ببینی

    بی تو میمیرمو نیستی تو کجایی تو کجایی که ببینی

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:لحظه,کجایی,سراغ,قصه,ستاره,غربت,شبونه,
  • بودنم بسته به بودنت

    اینکه در قلبمی ، باور کرده ام که تا ابد مال منی ، حتی اگر نباشی ،

    حتی اگر مرا نخواهی

    تو نمیدانی وسعت عشقم را ، چگونه آهسته بگویم وقتی نمیشنوی

    صدای فریادم را...

    لحظه های نبودنت تصویریست از یک شب بی ستاره ،

    از آن شبهایی که بی قرارتر از دلم دلی بی تاب نیست ،

    بدان قدر دلی را که مثل آن در پی عشقش نیست!

    تو نمیدانی به خاطرت با گذر زمان از همه دنیا میگذرم ،

    تا برسد به لحظه ای که دیگر هیچ فرصتی برای در کنار تو بودن نمانده باشد ،

    آنگاه عشقت را با خودم به آن دنیا خواهم برد ،

    تا به ساکنان آن دنیا نیز ثابت کنم که بدجور عاشقت هستم...

    تمام وجودم به تو وابسته است ، بودنم به بودنت بسته است ،

    نشکن دلم را که این دل خسته است!

    منی که اینجا زانو به بغل گرفته ام ،آرزوی در آغوش کشیدن تو را دارم ،

    منی که تنها تو را دارم...

    چشمانم را میبندم و تو را در کنارم تصور میکنم ، ای کاش رویا نبود ،

    ای کاش دلم اینک در این لحظه ی پر از دلتنگی تنها نبود...

    انگار از همان آغاز ،آغاز من بوده ای ، نفسهای عشق را به من داده ای،

    تا از تو به عشق برسم، تا از عشق دوباره به تو برسم...

    اینکه تو را در قلبم احساس میکنم ، اینکه عشقم هستی به داشتنت افتخار میکنم ،

    همین برایم زیباست ، دنیا را بی خیال ، تمام زیبایی ها در وجود تو پیداست!

    نگیر از قلبم بودنت را که قلبم از تپش می افتد ،

    نگیر از من گرمی دستانت را که وجودم یخ میزند

    اینکه در قلبمی ، باور کرده ام که تو جزئی از وجودمی،

    تو نیز باور کن این عشق جاودانه را...

    نویسنده: مهدی لقمانی

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:تصور,عشق,جاودان,مهدی لقمانی,باور کن,قلب,تپش,زیبا,عشق,اغاز,انگار,ساکنانگذر زمان,
  • کاش

    ميشد از چشمهايت نگراني را خواند ، دغدغه هايت را،چشمهايت همه چيز را گفت
    تا آخرين لحظه زمزمه هايم تنها براي دل تو بود، براي اينکه که چشمهاهيت يکبار هم که شده دروغ گفته باشد اما....چه ميشد کرد که تو چشمهايت همه چيز را گفت ، تو تاب تحمل درداي خودت را داري ، حالا ميفهم حست را نسبت به خودم ، به اينکه تو مرا بيشتر از خودت دوست داري ، که تو حاضري همه ي خوشيهايت را بدهي ولحظه ايي مرا ببيني در حالي که از ته دل خوشحالم اما پنهونش ميکنم از تو ، حاضري مرا مغرور ببني اما مطمئن باشي ته دلم غوغاست ، مطمئنم با خودت ميگويي عجب آدم مغروري ست ..........
    مرا بيخيال
    من از هيچ چيز ناراحت نيستم فقط شرمنده ي تو ام که دردي به درد هايت اضاف کردم ...........منو ببخش ............

    سعي خودم را کردم با تو همراهي کنم اما تمام وجودم داشت ميسوخت، صداي گرگرفتنش روهيچ کس نشنيد!!!!!!!!!!!!

    کاش ميشد با تو لج کرد..............

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:ای کاش,لج,همراه,سوخت,چشم,مطمئن,خوشحال,
  • پرندگان پشت بام


    پرندگان پشت بام را دوست دارم

    دانه هایی را که هرروز برایشان می ریزم

    در میان آنها

    یک پرنده ی بی معرفت هست

    که می دانم روزی به آسمان خواهد رفت

    و برنمی گردد.

    من او را بیشتر دوست دارم...


    گروس عبدالملكيان

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:پرنده,پشت بام,عبدالماکیان,بی معرفت,اسمان,,
  • داستان وفاداری یک مرد به زنش

    روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید :”آیا مرد نگران سلامتی او و خانواده اش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند !!؟؟ ” زن در پاسخ گفت :” آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند! ” شیوانا تبسمی کرد و گفت :” پس نگران مباش و با خیال آسوده به زندگیت ادامه بده !!!”
    دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت : “به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی از شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی جوان ، پولدار و بیوه است صمیمی شده است .
    زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد.شیوانا از زن در خواست کرد که بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .
    شیوانا تبسمی کرد و گفت:”نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست به شما تعلق دارد .”
    شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:”ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز اول جلوی شوهرم را می گرفتم .او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه این است که او دیگر زن و زندگی را ترک گفته و قصد زندگی با آن زن بیوه را دارد .” زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:”هر چه زوذتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل آن زن بیوه بروید.حتما بلایی بر سر شوهرت آمده است.”
    زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بیوه از شوهر زن احساس بی اطلاعی کرد.اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند .او را در حالی که بسیار ضعیف و در مانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض این که از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند .شیوانا لبخندی زد و گفت:”این مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد .” بعد مشخص شد که زن بیوه هر چه تلاش کرده که مرد را فریب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود .

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:زن,مرد,لبخند,شیوانا,همسر,فرزند,سلامتی,وفاداری,بیوه,تبسم,محض,معرفت,داستان,
  • اعتراف می کنم

    اعتراف می کنم که: اولین باری که ویندوزم پرید من کل سیستم از مانیتور گرفته تا موس رو بردم شرکت تا برام ویندوز عوض کنند. بی معرفت ها بهم نگفتند که فقط باید کیس رو بیارم. این کار یه دو سه بار دیگه هم تکرار شد!






    اعتراف می کنم که: به این سن که رسیدم هنوز وقتی می خوام از در خونه برم بیرون اگه جورابم سوراخ باشه عوضش می کنم با این فکر که اگر تصادف کردم و آمبولانس اومد و منو گذاشتن رو برانکارد و مردم دورم جمع شدن سوراخ جورابم ضایع نباشه . . .





    اعتراف می کنم که: امشب بعد از ۱ سال به این معما پی بردم که آقاجونم مسواکش رو کجا قایم می کنه که من نمی بینم. بارها دیدم که داره مسواک می زنه اما به محض اینکه بعدش می رم مسواک بزنم مسواکش غیب می شه. خب زیاد پیچیده نیست از مسواک من استفاده می کرده!





    اعتراف می کنم که: هفته قبل یکی از فامیل هامون اومده بود ایران و اصلا فارسی بلد نبود. من رو برد که از سوپرمارکت سر کوچه سیگار بگیریم. منم گفتم آقا یه بسته سیگار کنت با یک دونه اسپری مو بدید. بنده خدا پرسید این چیه؟ منم خیلی خونسرد گفتم این جایزه سیگاره!





    اعتراف می کنم که: تو اسباب کشی همسایه مون من نشسته بودم پشت وانت یه طرفم گلدونشون بود یه طرف هم تلویزیون. ماشین که رفت تو چاله من گلدونه رو محکم گرفتم و تلویزیونه پخش شد کف آسفالت!





    اعتراف می کنم که: تا سن ۱۳-۱۲ سالگی با روسری می نشستم جلو تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت می کشیدم. زیاد می خندید، فکر می کردم بهم نظر داره.





    اعتراف می کنم که: بچه که بودم خیلی وراج بودم. برای همین تا از مدرسه می اومدم همه خودشون رو به خواب می زدن.





    اعتراف می کنم که: رفته بودم واسه امتحان رانندگی، خیلی هم استرس داشتم. نوبت من که شد افسر بهم گفت دنده عقب برو. من هم که کلی هول شده بودم به جای اینکه دستم رو بذارم پشت صندلی و برگردم عقب رو نگاه کنم دستم رو انداختن پشت گردن افسر و محکم داشتم می کشیدمش طرف خودم!





    اعتراف می کنم که: اولین باری که رفتم کارواش من هم همراه کارگرها داشتم ماشین رو می شستم که مسئول کارواش اومد خجالت زده جمعم کرد! خوب چی کار کنم فکر کردم زشته اونا ماشین من رو بشورن و من وایستم نگاه کنم.





    اعتراف می کنم که: بزرگترین لذت دوران بچگی من این بود که روزهای بارونی تو راه مدرسه با او چکمه طوسی پلاستیکی که تا زیر زانوم بود مثل خل ها از جاهایی رد می شدم که آب جمع شده. وقتی قابلیت چکمه هام رو می دیدم که تا عمق زیاد هم پام خیس نمی شه کلی کیف می کردم. حس ماشین شاسی بلند بهم دست می داد.





    اعتراف می کنم که: ۲ ماه به همه گفتم خطم سوخته. خواهرم نگاه کرد دید سیم کارت رو برعکس انداختم تو گوشی.





    اعتراف می کنم که: مامان بزرگ خدا بیامرزم توی ۹۵ سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه می کردن. جمعیت هم زیاد بود. من و داداشم تو بغل هم داشتیم گریه می کردیم. اشک فراون بود و خلاصه جو گریه بود. یکهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی! این رو که گفت کل خونه رفت رو هوا… حالا خندمون قطع نمی شد.





    اعتراف می کنم که: یکی از شب های قدر ساعت ۴ صبح داشتم از مسجد برمی گشتم خونه، توی کوچه مون دوستم رو از پشت دیدم که داره لواشک می خوره و هدفون تو گوششه. گفتم حالش رو بگیرم، دویدم و با تمام قدرت یه اردنگی نثارش کردم. برگشت و با چشمانی بهت زده نگاهم کرد. چند ثانیه تو چشمای همدیگه خیره شده بودیم، به خودم گفتم: اه این که امیر نیست!





    اعتراف می کنم که: من نماینده کلاسم و هفته پیش امتحان باکتری شناسی داشتیم. قبل از اومدن استاد عکس باکتری رو کاملا خنده دار رو تخته کشیدم و نوشتم بچه ها امتحان باکتریه. وسط امتحان، استاد باکتری دست گذاشت رو شونه ام و گفت: من این شکلی ام؟ من هم هول شدم گفتم بله. دیدم مثل عقاب بهم زل زده. اومدم درستش کنم گفتم بچه ها اینجوری میگن. فکر نکنم کسی از ۸ نمره بیشتر از ۳ بگیره!





    اعتراف می کنم که: موقع رانندگی تو میدون داشتم می پیچیدم که یکی خیلی بد پیچید جلوم. منم عصبانی شدم داد زدم: بیا، یهو بیا تو خیابون! هنوزم نمی دونم چی می خواستم بارش کنم که این رو گفتم: بنده خدا هنگ کرده بود.





    اعتراف می کنم که: بچه که بودم وقتی فیلم می دیدم، همش با خودم می گفتم چرا هرکی از جلو تیر می خوره، از پشت می افته؟ یعنی روی سمتی که تیر خورده نمی افته. با خودم می گفتم لابد نمی خوان بیشتر تیر بره تو تنشون و دردشون بگیره دیگه…





    اعتراف می کنم که: دوستم زنگ زد خونمون گفت علیرضا امروز میای سر کار؟ گفتم نه شهرستانم! بعدش فهمیدم چه گندی زدم چون به خونه زنگ زده بود نه موبایل!





    اعتراف می کنم که: بچه بودم یه کارتون نشون می داد که مورچه زیره فیله یه سوزن می زاره و فیله میره هوا. منم زیره یه بنده خدایی سوزن گذاشتم که بره هوا، جیغ زد ولی متاسفانه نرفت هوا!






    اعتراف می کنم که: من بودم که روی صندلی معلم کلاس پنجم پونیز و آدامس می چسبوندم، من بودم که همه گچ های پای تخته رو می پیچوندم، من بودم که وقتی یه کلاس خالی گیر می آوردم با گچ روی دیوارهاش برای معلم ها و مدیر و ناظم فحش می نوشتم. من بودم که می رفتم دستشویی مدرسه تمام شیرهای آب رو تا ته باز می کردم و در می رفتم، من بودم که زمستون ها به شوفاژهای کلاس ویکس می مالیدم که حال همه بهم بخوره و کلاس تعطیل بشه . . .





    اعتراف می کنم که: همین که چشم مامانم رو دور می دیدم، هرچی تور و پارچه خوشگل داشتیم اعم از سفید و سبز و سرخابی جمع می کردم. یه لحاف کوچولو هم داشتم خیلی خوشگل بود. بعد می رفتم تو اتاق همه این ها رو با هم می انداختم روی سرم، کلی حال می کردم که مثلا عروس شدم. اون زیر از گرما و کمبود اکسیژن خفه می شدم. می اومدم بیرون نفس می گرفتم، بعد دوباره به عروس بودنم ادامه می دادم! مامانم که وضع رو اینجوری دید یه لباس به اصطلاح عروس واسم خرید . . .





    اعتراف می کنم که: بچه که بودم هدیه روز مادر به مامانم شناسنامش رو دادم. با این توضیح که توی تموم برگه هاش نقاشی کشیده بودم که خوشحال شه!

    javahermarket

    .وای وای وای!!!

    پسره با خونوادش رفت خواستگاری

    مامانش بعد از کلی خوش بش کردن از مادر دختره سوال پرسید

    دخترتون چه کارایی بلده

    مادر دختره گفت دخترم از هر انگشتش یه هنر میباره

    دخترم تو فلان شرکت مدیره

    بعد از کار میره
    کلاس زبان
    باشگاه
    تکواندو کاره

    ووشو میره

    شنا

    کونفو


    میاد خونه یکم استراحت میکنه

    دوباره میره

    ژمناستیک

    جمعه ها هم تفریحی با دوستاش میره فوتبال

    بعد مادره دختره همین سوالو از مادر پسره پرسید

    اونم گفت
    ولا با این شرایط حتما من باید بگم

    خونه جارو میکنه
    غذا درست میکنه

    لباسارو اتو میکنه

    خرید میکنه

    والا

    حالا میگن چرا زن نمی گیری

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:خواستگاری,زن,شوهر,دختر,پسر,کلاس,استراحت,شرایط,غذا,لباس,اتو,خرید,

  • narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا