یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

گزیده ای از قصیده ی آبی خاکستری سیاه

چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید

زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد

(شعر از شادروان حمید مصدق)

javahermarket

خانم راز دار

آدمی مفلس و بیچاره و درویش شبی جانب کاشانه ی خویش آمد و رخسار زن

خویش ببوسید و بخندید و زنش دید که او خرم و خوشحال تر است از همه شب

های دگر، سخت در اندیشه فرو رفت و به خود گفت: که این عیش و خوشی بی

سببی نیست. لذا روی بدو کرده و پرسید؟ سبب چیست که امشب تو چنین لولی

و شنگولی و منگولی و دلشاد. چو شوهر بشنید این سخنان، گفت: دریغا که تو زن

هستی و زن رازنگه دار نمی باشد و زین رو نتوانم به برت راز دل ابراز کنم، زانکه

مباد تو کنی راز مرا فاش و از این راه شوی مایه ی رنج و ضرر ما.

کرد زن آن قدر اصرار که آن مرد ز اسرار درون، پرده برافکند و به وی گفت: اگر قول

دهی تا که نگویی به کسی، قصه ی خود را به تو می گویم و زن هم متعهد شد و

آن مرد به وی گفت که پس گوش بده، علت خوشحالی من این است که امروز فلان

جا به فلان کوجه یکی کیف پر از پول بدیدم که لب جوی درافتاده و تا چشم من افتاد

بدان زود برش داشتم از خاک و نمودم در آن باز و بدیدم که در آن کیف نود اسکن

پانصد تومنی چیده و فی الفور نهادم وسط جیبم و راضی شدم از طالع بیدار که یار

است مددکار و شود باعث فتح و ظفر ما

شب دیگر چو شد او وارد منزل ز زن خویش سخن خویش بپرسید که آن راز که

گفتم به تو، گفتی به کسی یا که نه؟ زن گفت: برو خاطر خود جمع نگه دار که زن

حاجی و گلباجی و زرتاجی و زن دائی و معصومه و کبری و گلین باجی و صغری

و زن آقا و ثریا و حسین و حسن و اکبر و عباس و غلام و تقی و کل نقی و خالقزی

و گل پری و خال زری و اقدس و پوران و مهین، جمله ی اهل در و همسایه و

خویشان و عزیزان،،، همه را دیدم و بر هر که رسیدم قسمش دادم و زو قول

گرفتم که لب خویش فروبندد و نشنیده بگیرد زمن این قصه، مبادا کند این راز به

شخص دگر ابراز و دهد درد سر ما.

(از بحرطویل های هدهدمیرزا)

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:رازدار,فتح,وسط,طالع,شب,خاطر,منزل,هدهد,بحر,قصه,مبادا,مفلس,بیچاره,دل,ابراز,سخنان,دریغ,
  • ...وبازعشق...

    • «هرشخصی دو بار می‌میرد، یک بار آنگاه که عشق از دلش می‌رود و بار دیگر

    زمانی که زندگی را بدرود می‌گوید، اما وداع با زندگی در برابر مرگ عشق، ناچیز است.»
    o ولتر


    • «عشق با درد همراه است – چون رشد را موجب می‌شود. عشق با درد همراه

    است چون عشق چنین می‌طلبد. عشق با درد همراه است چون عشق دگرگون

    می‌کند. عشق با درد همراه است، چون در عشق از نو زاده می‌شوی.»
    o اوشو


    • «عشق نیست، عشق‌ورزیدن است. پیوند نیست، پیوند‌یافتن است. ترانه

    نیست، ترانه‌خواندن است. رقص نیست، رقصیدن است.»
    o اوشو


    • «ملت عشق از همه دین‌ها جداست // عاشقان را ملت و مذهب خداست »
    o مولوی
    o


    • لطافت، نیرومندتر از سختی، آب قوی‌تر از صخره و عشق تواناتر از بی‌رحمی

    است.»
    o هرمان هسه
    o


    • «عشق هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند.»
    o جبران خلیل جبران
    o


    • «عشق غریزه مختص خود را دارا است، او می‌داند چه‌گونه در قلبی نفوذ کند.»
    o انوره دو بالزاک
    o


    • «خیال می‌کنم دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی// دچار یعنی عاشق!// و فکر

    کن چه تنهاست، اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بی‌کران باشد// چه فکر نازک

    غمناکی!// دچار باید بود!»
    o سهراب سپهری
    o


    • «تنها زمان، قادر به درک عظمت عشق است.»
    o ناشناس


    • تا دوری نزدیک نتوانی بود. اگر همیشه دور بمانی، عشق خواهد مرد. اگر

    همیشه نزدیک بمانی، عشق خواهد مرد.»
    o اوشو

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:عشق,ملت,همیشه,قلب,دین,مذهب,خدا,رقص,ترانه,دگرگون,همراه,مرگ,وداع,دل,زندگی,طلب,جبران,نفوذ,غمناک,,
  • تنها کمی از خدا

    روز قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت : « چیزی از من
    بخواهید ، هر چه که باشد ، شما را خواهم داد . سهم تان را از هستی طلب کنید ، زیرا خدا بسیار بخشنده است . »

    و هر که آمد ، چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .

    در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : « من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم . نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه دریا ، تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت به من بده . »

    و خدا کمی نور به او داد .

    نام او کرم شب تاب شد .

    خدا گفت : « آن که نوری با خود دارد ، بزرگ است . حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی . »

    و رو به دیگران گفت : « کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست ، زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست . »

    هزاران سال است که او می تابد . روی دامن هستی می تابد . وقتی ستاره ای نیست . چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

    javahermarket

    وای باران

    شیشه پنجره را باران شست
    از دل من اما
    چه کسي نقش تو را خواهد شست
    آسمان سربي رنگ
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
    مي پرد مرغ نگاهم تا دور
    واي باران باران
    پر مرغان نگاهم را شست
    در ميان من تو فاصله هاست
    گاه مي انديشم مي تواني
    تو به لبخندي
    اين فاصله را برداري
    تو توانايي بخشش را داري
    دستهاي تو توانايي آن را دارد
    که مرا زندگاني بخشد
    چشم هاي تو به من مي بخشد
    شور و عشق و مستي
    و تو چون مصرع شعري زيبا
    سطر برجسته اي از زندگي من هستي

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:برجسته,بخشش,توانایی,مستی,زیبا,فاصله,زندگی,دلتنگ,عشق,قفس,لبخند,وای باران ,
  • داستان ...بدنیست ،بخونین

    دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت .دندان هایی نامتناسب با گونه هایش،موهای کم پشت ورنگ چهره ای تیره.روز اولی که به مدرسه آمد ،هیچ دختری حاضر نبودکنار او بنشیند.
    نقطه مقابل اودخترزیبا رو وپولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد وازاو پرسید :«میدونی زشتترین دختر این کلاسی؟» یک دفعه کلاس از خنده ترکید .بعضی ها هم اغراق آمیزتر میخندیدند.اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی وعشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول ،احترام ویژه ای در میان همه واز جمله من پیدا کند:اما برعکس من ،تو بسیار زیبا وجذاب هستی.
    او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که میتوان به او اعتماد کرد ولذاکار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه میخواستند با او هم گروه باشند.اوبرای هرکس نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی میگفت چشم عسلی وبه یک ابرو کمانی و...به یکی از دبیران ،لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا وبه مستخدم مدرسه هم محبوبترین یاور دانش آموزان را داده بود .آری ،ویژگی برجسته او در تعریف وتمجید هایش از دیگران بود که واقعا به حرفهایش ایمان داشت و دقیقا به جنبه های مثبت فرد اشاره میکرد.مثلا به من میگفت بزرگترین نویسنده دنیا وبه خواهرم میگفت بهترین آشپز دنیا !وحق هم داشت.آشپزی خواهرم حرف نداشت ومن از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این رافهمیده بود.
    سالها بعد وقتی او به عنوان شهردارشهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم وبدون توجه به صورت ظاهریش احساس کردم شدیدا به او علاقمندم.
    پنج سال پیش وقتی برای خواستگاریش رفتم ،دلیل علاقه ام را جذابیت سحرآمیزش میدانستم واو با همان سادگی ووقار همیشگیش گفت:«برای دیدن جذابیت یک چیز ،باید قبل از آن جذاب بود.»
    در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم .دخترم بسیار زیباست وهمه از زیبایی صورتش در حیرتند.روزی مادرم از همسرم سوال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
    ومادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

    javahermarket

    متن های قشنگ عاشقانه

     

    به نام عشق

    به نام خدا خالق انسان، به نام انسان خالق غم ها، به نام غم ها بوجد آورنده ي اشكها، به نام اشک تسکين دهنده ي قلبها، به نام قلبها ايجادگر عشق و به نام عشق زيباترين خطاي انسان


    --------------------------------------------------------------------------------

    کاش قلبم درد تنهایی نداشت چهره ام هرگز پریشا نی نداشت کاش برگ های آخر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت کاش می شد راه سخت عشق را بی خطر پیمود و قربانی نداشت


    --------------------------------------------------------------------------------

    عشق فراموش کردن نيست بلکه بخشيدن است . عشق گوش دادن نيست بلکه درک کردن است . عشق ديدن نيست بلکه احساس کردن است . عشق کنار کشيدن و جا زدن نيست بلکه صبر داشتن و ادامه دادن است


    --------------------------------------------------------------------------------

    عشق رو " اد" کن .. به احساسات قشنگت" پي ام" بده .. غم ر و " دليت" کن براي غرور" آف" بزار بگو بشکن آخه دنيا دو روزه .. و خيانت رو"هک" کن ازانسانيت " کپي" بگير و " سندتوآل" کن با صداقت، وفا و معرفت هم "چت" کن از زيبا ترين خاطره هاي زندگيت" وب" بگير


    --------------------------------------------------------------------------------

    هفت نصيحت مولانا

    گشاده دست باش، جاري باش، كمك كن (مثل رود)

    باشفقت و مهربان باش (مثل خورشيد)

    اگركسي اشتباه كرد آن رابه پوشان (مثل شب)

    وقتي عصباني شدي خاموش باش (مثل مرگ)

    متواضع باش و كبر نداشته باش (مثل خاك)

    بخشش و عفو داشته باش (مثل دريا )

    اگر مي‌خواهي ديگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آينه)

     

    javahermarket

    او برای همیشه دیر کرده است

    پرسید که چرا دیر کرده است ؟

    نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است؟

    خندیدم وگفت م :او فقط اسیر من است .

    تنها دقایقی چند تاخیر کرده است .

    گفتم :امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است…

    خندید به سادگیم آینه و گفت :احساس پاک تورا زنجیر کرده است!

    گفتم :از عشق من چنین سخن مگوی .

    گفت : خوابی !سالها دیر کرده است…

    در ایینه به خود نگاه میکنم ....آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است.

    راست گفت آیینه که منتظر نباش....

    او برای همیشه دیر کرده است.

    javahermarket

    بی تو

    بی تو طوفان زده دشت جنونم

    صید افتاده به خونم

    تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم

    بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

    بی من از شهر سفرکردی و رفتی

    قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

    تاخم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

    ….توندیدی.......

    نگهت هیچ نیافتاد به راهی که گذشتی

    خود در خانه ببستم

    دگر از پای نشستم

    گوییا زلزله آمد

    گوییا خانه فرو ریخت سر من

    بی تو من در همه شهر غریبم

    بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

    بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی

    تو همه بود و نبودی

    تو همه شعر و سرودی

    چه گریزی ز بر من که زکویت نگریزم

    گر بمیرم ز غم دل با تو هرگز نستیزم

    من و یک لحظه جدایی ؟!

    نتوانم٬ نتوانم

    بی تو من زنده نمانم...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:زنده,کویت,جدایی,هرگز,زنده,گریز,نوا,زلزله,غافل,,چشمان,سیاه,کوچه,گذر,,
  • یک داستان

    شرلوک هلمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
    نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: «نگاهی به آن بالا بینداز و بگو چه می بینی؟»
    واتسون گفت: «میلیون ها ستاره.»
    هولمز گفت: «چه نتیجه ای می گیری؟»
    واتسون گفت: «از لحاظ روحانی نتیجه می گیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید سه نیمه شب باشد.
    شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت:«واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!»

    در زندگی همه ما گاهی اوقات، بهترین و ساده ترین جواب و راه حل وجود دارد ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم یا سعی می کنیم پیچیده فکر کنیم که آن جواب ساده را نمی بینیم.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:شرلوک,زندگی,واتسون,فکر,احمق,ساده,نتیجه,اوایل,تابستان,مشتری,چادری,نتیجه,احمق,,

  • narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا