یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

شکرشکن

من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي

و بجز مهري هات بر سر هيچ عهد نپايي

اين همه آدم خو شتيپ و موفق سر راهت

چه شد آخر به سرت زد که دل من بربايي؟

دوستان عيب کنندم که چرا دل به تو دادم

واقعا خام شدم، فارغ از اين چون و چرايي

اي که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه

خب! گرفتم پي بدهاي زمانه؛ نه! خدايي...

اين نصيحت که نمودي، ز کجاي تو در آمد؟

تو کجايي که ببيني منِ بدبخت! کجايي؟!

مرد آن است که از دام تاهل بگريزد

که تاهل همه بند است و تجرد، چو رهايي

آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان

که کند شاد مرا، بلکه طلاق است و جدايي

من ندانم به چه نحوي بدهم مهريه ات را

شايد آخر بروم در پي دزدي و گدايي

فقر و درويشي و انگشت نمايي و ملامت

همه سهل است؛ تحمل بکنم بار جدايي

خلق گويند: (برو یک زن ديگر بسِتان ) نه!

زن گرفتن، همه خبط است؛ چه مفرد، چه دوتايي


"شکرشکن"

javahermarket

داستان نامه پیرزن

يك کارمند پست که به نامه‌هايي که آدرس نامعلوم داشتند، رسيدگي مي‌کرد، متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اين طور نوشته شده بود:

خداي عزيزم بيوه زني هشتاد و سه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي‌گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي‌کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نود و شش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...

همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند، خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه‌اي به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :

خداي عزيزم، چگونه مي‌توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم.. با لطف تو توانستم شامي ‌عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند.

javahermarket

داستان دزد نمک شناس

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند. روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.

در حين صحبت هايشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدم هايى معمولى سر و كار داريم و قوت لا يموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم ، بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخر عمر برايمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راه ها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آن ها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانه رسانيدند.

خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ... بود.

آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر كرده باند به شى درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است ، نزديكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است ، بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد به طورى كه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند.

خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟

او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمت هاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوريم و نمكدان او را هم بشكنيم و...

آن ها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اين كه كسى بويى ببرد دست خالى به خانه هايشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و...

بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديك صحنه را مشاهده كرد، آن قدر اين كار برايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديك او را ببينم و بشناسم .

اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آن ها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آن ها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟

گفت : آرى .

سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟

گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت ...

سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد.

او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاريان را تاسيس نمود.

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:یعقوب,نمک شناس,دزد,خزانه,داستان,حکایت,صفاریان,لیث,سلطان,نگهبان,,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    شکرشکن

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا