یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

كجاست آن دل با وفا؟؟؟

خسته است دلم در این لحظه ،گرفته است دلم ،همین دل در هم شکسته
بی احساس تر از همیشه ام،غم آمده و به دلم نشسته
غم آمده و اشکم را در آورده
کسی نمیداند من چه حالی دارم، کسی نمیداند من چرا اینگونه پریشانم
کجاست آن آغوشی که به آن پناه ببرم ، کجاست آن دستهایی که مرا نوازش کند ، اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ، مرا از این حال و هوای ابری و دلگرفته رها کند ، کجاست کسی که فریاد پر از غمم را بشنود و این سکوت غم زده را با حرفهایش بشکند ، مرا آرام کند ، قلبم را با مهر و محبتهایش آشنا کند
کسی که نمیشنود حرفهای مرا در این لحظه ، حالا آن کسی که میخواند حرفهایم را در این لحظه نمیبیند اشکهای مرا ، حس نمیکند درد این دل تنهای مرا
نمیتوانم قلبم را به کسی بسپارم ، بهتر است مثل این لحظه ،از درد خویش بنالم
قلبم را بسپارم به کسی که بشکند آن را ، یا به جای آرامش آزار دهد این قلب بی گناهم را
نمیگردم دیگر هیچ جای دنیا به دنبال یک قلب باوفا
نیست ، هیچ جا ، حتی اینجا ، یک دل با وفا
نیست صداقت ، نیست آن کسی که عشق را درک کند و معنی آن را بداند
وقتی نیست دلی باوفا ، نیست دیگر کسی که آرام کند دل غمگینم را
خسته ام ، باز هم مثل همیشه من هستم و قلب شکسته ام
نوشته ام تا درک کنی ، ای تو که مثل من ، همصدا با غمهای منی
نوشته ام تا نگردی دنبال وفا ، وفا نیست دیگر در این دنیا
نیست دیگر دلی که عاشق باشد ،نیست دلی دیگر که قدر عاشقی را بداند
من که تمام دنیا را گشتم و ندیدم ، اینک هم با قلبی شکسته مدتهاست که با تنهایی رفیقم ، هنوز هم به حال این دل خویش میگریم
بی آنکه کسی ببیند اشکهایم را ،بی آنکه کسی بشنود درد دلهایم را
بی آنکه کسی درک کند احساسات پاک من را ، بی آنکه کسی بیاید و دستهایم را بگیرد و مرا آرام کند ، کجاست آن قلبی که حال مرا از این رو به آن رو کند!
کجاست آن کسی که مرا باور کند

javahermarket

وقتي تو رفتي...........

وقتی تو رفتی شمع روشن شبهایم خاموش شد، پنجره رو به زیبایی و رو به خوشبختی بر رویم بسته شد و چشمه عشق در وجودم خشک خشک شد.
وقتی تو رفتی آتش غم دوری و فاصله در وجودم شعله ور شد، آسمان چشمانم ابری و دل گرفته شد و غروب غمگین عشق در آسمان قلبم نشست.
وقتی تو رفتی دنیا برایم عذاب شد، و ثانیه ها برایم پر ارزش تر از گذشته شدند.
وقتی تو رفتی نگاهم دائم به ثانیه ها و لحظه های زندگی بود تا هر چه زودتر بگذرد و دوباره تو را در کنارم خودم احساس کنم.
وقتی تو رفتی همدم من پرندگان شدند و رفیق شب و روز من تنهایی شد.
تو که رفتی شهر برایم غربت شد و خانه برایم یک زندان پر از شکنجه و عذاب شد.
تو که رفتی چشمانم همیشه در حال بهانه گرفتن بود و دستهایم همیشه لرزان.
تو که رفتی هیچ حسی در وجودم نبود و تنها آروزی تو را از خدای خویش داشتم.
وقتی تو رفتی هر روز به یاد تو و به فکر تو بودم و هر شب نیز اگر خوابی به این چشمهای خسته من می آمد خواب تو را میدیدم.
وقتی تو رفتی تنها به پایان جاده زندگی می اندیشیدم و تنها نگاهم به پایان جاده بود که به تو میرسم و دوباره تو را خواهم دید.
تو که رفتی من مانند ساحلی بودم که در کنار دریای پر از تنهایی منتظر امواج محبت تو بودم.وقتی تو رفتی، نام سفر برایم یک کاووس وحشتناک شد و دیگر از هر چه سفر بود نفرت داشتم. تو که رفتی قلمم بر روی کاغذ خیسم تنها از دوری و از رفتن تو مینوشت! تو که رفتی عاشقی برایم پر درد تر و غمگین تر از گذشته شد .
وقتی تو رفتی هر زمان که پرستوها بر فراز آسمان دلم پرواز میکردند به آنها می گفتم سلام عاشقانه مرا به تو برسانند و روزی تو را همراه با خود بیاورند.

javahermarket

آرزوهاي خيالي......

دوست دارم سنگ باشم




بی صدا و بی ترانه




تا بگویم راز خود را




در سکوتی عاشقانه




دوست دارم موج باشم




در دل دریا خروشان




سر به روی ساحل غم




در پی دیدار باران




دوست دارم ابر باشم




در دل شبها ببارم




بر کویر قلب دنیا




بوته ی عشقی بکارم




دوست دارم باد باشم




در هیاهوی رسیدن




قاصد شهری خیالی




سوی فردا پر کشیدن




دوست دارم عشق باشم




هر کجا خواهم بتازم




روی دلهای پر از غم




قصری از رویا بسازم




اینک اما من نه عشقم




من نه باد و موج و آبم




آرزوهای خیالی




از دیار سرد خوابم

javahermarket

راز و نياز

بارالاها تیر کینم سوی توست
شکوه ام از رسم و از آیین توست


آفریدی آدمی را با دلش
قلب دادی و نمودی عاشقش


خلق کردی عاشق و معشوق را
یک نفر عبد و یکی معبود را


پس شررها بر دل عاشق زدی
آتشت در خرمن صادق زدی


گفته بودی عشق شرط آدمیست
با صدای عشق آدم ماندنی است


گفته بودی عاشقان افلاکی اند
بی دلان مورند و کرم خاکیند


من که خاکم را به عشق آراستی
بی منیت عشق من را خواستی


من که هردم ذکر یا رب میکنم
روز خود با یاد تو شب میکنم


از چه رو اینگونه بیمارم بگو
بسته در زنجیر دیوارم بگو


روبرویم شط شب خوابیده است
در تنم قلبی به خون غلطیده است


خسته و بگسسته از بودم کنون
بین چه سان بی تاروبی پودم کنون


ای خدا ای دستگیر بی کسان
خاک ارضت گشته مرز نا کسان


جوی خون در رودها جاری شده است
شهرها غرق عزاداری شده است


روی بام شب دگر مهتاب نیست
هیچ چشمی بی ملامت خواب نیست


لیلی و شیرین و عذرا مرده اند
وامق و فرهاد و مجنون خفته اند


دیشب از حافظ تفعل می زدم
نقش باطل بر دل خود میزدم


گفت خافظ رند عالم سوز را
می بخور دم بر نیاور سوز را


گوییا حافظ خمار آلوده بود
بی شراب و می غبار آلوده بود


بر در امید رفتم ناگهان
تا بگویم شرح دردم در نهان


گفتم ای امید تو حرفی بزن
از نوید قاصدک طرفی بزن


گفت قاصدها ز بامم رفته اند
شاپرکها بار خود بربسته اند


بر در امید نومیدی مجو
بر گل کاغذ مبند امید بو


خسته و پربسته چون مرغ قفس
بر سر سنگی نشستم بی نفس


شهر خاموش و بیابان خواب بود
تک گل عالم گل مرداب بود


آری ای پروردگار دستگیر
بندگانت در غم نانند اسیر


گر قلم امشب به یادت بر زدم
دل طلب میکرد سویت پر زنم


دست بر دامان پر مهرت نهم
شرح حال خلق پر محنت دهم


نور مهرت رهنمای راه کن
گر که لغزش دیده ای آگاه کن


دست خود بر درگهت افراشتم
جای غم نی چون تو در بر داشتم

جام عشقم را زخود سیراب کن
مر جدایم تو از این مرداب کن


بال و پرده, تا بسویت پر زنم
یاریم ده, تا درت را بر زنم


بارلاها روی عشقم سوی توست
گر گنهکارم امیدم روی توست

javahermarket

سخني دارم با تو............

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

چون پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پائیز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

javahermarket

در گلو شكست.......

در گلو شکست...
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد ، کس به داغ ِ دل ، باغ ِ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
« بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت
« آیا » ز یاد رفت و « چرا » در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا . . . در گلو شکست

javahermarket

شيشه

شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید...شاید

این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه

ی پنجره را زود شکست.



کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از

آن را بر می داشت... مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ

نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم

کمتر است؟؟؟

javahermarket

سوختم.........

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت

سوختم

خاکسترم آتش گرفت
...
چشم واکردم

سکوتم آب شد

چشم بستم

بسترم آتش گرفت

در زدم

کسی این قفس را وا نکرد

پر زدم

بال و پرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید

آب در چشم ترم آتش گرفت

حرفی از نام تو آمد بر زبان

دستهایم

دفترم آتش گرفت

javahermarket

كاش........

می گویند رسم زندگی چنین است

می آیند....

می مانند.....

عادت می دهند.....

و می روند....

و تو خود می مانی ....

و تنهاییت .....

رسم ما نیز چنین شد ...

آمدیم...

ماندیم ....

عادت کردیم

و حال که وقت رفتن است.....

می فهمیم که چه تنهاییم....

و رفتنی شدیم...

برگشته ایم تا چند سطر ترانه ی دلتنگی سر دهیم...





راه گلومان را بغض می بندد و راه چشم را خیمه ی اشک ....

تنها می دانیم که وقتی با تو آمدیم ٬ گم نمی شدیم در نگاه مردم...

می گفتی گاهی برای بودن باید رفت...

پس من می روم ... اما...

جا مانده است چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد...

نمی دانم چرا وقتی به عکس سیاه و سفید این قاب طاقچه نشین می نگرم ...

پرده ی لرزانی از باران و نمک چهره ی تو را هاشور می زند...

می روم تا شاید باز لحظه ی دوباره ای باشد از پرواز ...

تو گذاشتی دام و رفتی... من خود گرفتارت شدم.....

به بهانه ی دلتنگی برایت می نگارم... آسمان اجازه ی پرواز را از من گرفت و این آخرین بهانه بود برای رسیدن...

بودنشان رازی بود ...

آنان که لحظه هاشان گذشت به سادگی ....

همانی بودند که باریدند گاهی برای ما ...

و خاطره های خوش روزها ی با هم بودن را از خاطرشان می شویند...

می دانیم که دیر یا زود فراموش می شویم...

ما که تمام داراییمان یک گل بود و یک دل...

آن ها را هم نثار قلب های مهربانتان کردیم...

همه چیز می گذرد ...

سال ها مثل نسیم ... هفته ها مثل باد ...و روزها همچون طوفان

حرف هامان زیاد است ... وقت ما اندک .... آسمان هم که بارانی است...

همه ی کلمات با آنچه میان ما گذشت بیگانه اند

و من هیچ کلمه ای برای بیان صمیمیت دل ها مان را شایسته تر از سکوت نیافته ام...

ما که می ترسیم از هجرت دوست

کاش می دانستیم روزگاری که به هم نزدیکیم چه بهایی دارد...

کاش می دانستیم غم دلتنگی هر روزه غروب چه دلیلی دارد....



کاش.....

javahermarket

غمم را هم نمي خواهد بگويم!!!!

دو چشم خسته اش از اشك تر بود
ز روي دفترم چون ديده بر داشت
غمي روي نگاهش رنگ مي باخت
حديثي تلخ در آن يك نظر داشت
مرا حيران از اين نازكدلي كرد
مگر اين نغمه ها در او اثر داشت ؟
چا دل را به خاكستر نشانيد؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستين بار خود آمد به سويم
كه شوقي در دل و شوري به سر داشت
سپردم دل به دست او چو ديدم
كه غير از دلبري چندين هنر داشت
دل زيباپرست من ز معشوق
تمناي نگاهي مختصر داشت
نگاهش آسماني بود و افسوس
كه در سينه دلي بيدادگر داشت!
پر پروانه اي را سوخت اين شمع
كه جانان را ز جان محبوب تر داشت
به پايش شاعري افتاد و جان داد
كه آفاق هنر را زير پر داشت
نمي داند دل پر درد شاعر
چه آتش ها به جان زين رهگذر داشت
ولي داند : « فريدون » تاج سر بود
اگر غير از محبت سيم وزر داشت!

مرا گويد مخوان شعر غم انگيز
كه حسرت عقده گردد در گلويم!
خدا را ، با كه گويم كاين ستمگر
غمم را هم نمي خواهد بگويم!

javahermarket


narvan1285

نارون

narvan1285

http://narvan1285.loxblog.ir

یک نفس تا خدا

یک نفس تا خدا

یک نفس تا خدا

ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

یک نفس تا خدا