یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

.....با تو

با تو همه رنگ های این سرزمین را آشنا می بینم
با تو همه رنگ های این سرزمین،مرا نوازش می کنند
با تو آهوان این صحرا دوستان هم بازی من اند
با تو کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر حریری است که بر گاهواره من کشیده اند
با تو دریا با من مهربانی می کند
باتو سپیده هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو نسیم،هر لحظه گیسوانم را شانه می کند
با تو من با بهار می رویم...
با تو من در عطر یاس ها پخش می شوم
با تو من در هر شکوفه می شکفم
با تو من در طلوع لبخند می زنم
در هر تندر، فریاد شوق می کشم
در حلقوم مرغان عاشق می خوانم
در غلغل چشمه ها می خندم
در نای جویباران زمزمه می کنم
با تو من در روح طبیعت پنهانم
در رگ جاری ام،در نبض
با تو من بودن را ،زندگی را ،شوق را ،عشق را،
زیبایی را ،مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
با تو من در خلوت این صحرا
در غربت این سرزمین
در سکوت این آسمان
در تنهایی این بی کسی
غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم
درختان برادران من اند
و پرندگان خواهران من اند
و گل ها کودکان من اند
و اندام هر صخره،مردی از خویشان من است
و نسیم ها قاصدان بشارت گوی من اند
و "بوی باران ،بوی پونه ،بوی خاک،
شاخه ها شسته ،باران خورده، پاک"
همه خوش ترین یادهای من
و شیرین ترین یادگارهای من اند
بی تو من....
ای که نمی دانم به چه نامت بخوانم،
مرا از این "بی تویی" سیاه رهایی بخش.......



javahermarket

شايد......

شاید این فاصله هرگز به رسیدن نرسد


شاید این کالترین قصه به چیدن نرسد



بال پروازی اگرهست به سوغات بیار



مگذار از قفس این تن به پریدن نرسد



از تن خسته من بی تو دراین غربت وادی



سایه ای مانده که شاید به تپیدن نرسد



رفته ای زود بیایی ، تو اگر بر دل من



خنجری هست که شاید به بریدن نرسد

javahermarket

..گاهي تمام آنچه ميخواهم

گاهی تمام آنچه می خواهم،




دفتری است برای از تو نوشتن،




قلبی که اندوهم را بفهمد




و دستی که گونه های ترم را نوازش دهد




اینجا و تمام آنچه با من است




بوی خوش تو می دهد




لحظه ها رنگ تو را پوشیده اند




و من، از عطر سرشار حضورت، مستم




با دست های یخ زده ام بخارهای اندوه را




و حضورت را به رخ لحظه های تنهایی می کشم.

javahermarket

عشق سوخته..........

می خندم باز

به تنهایی تنهاییم

و به انعكاس سایه ام

تو می خندی

به گمان اینكه من دیوانه ام

من با خود

بیگانه ام

بسان شمع،عاشقم

تو با من

نمی سوزی

من در خود سوخته ام

من بر تو میگویم

از شادی گفتن كار ما نیست؟

و تو ادامه میدهی

ما غم كهنه زمین بر دل داریم!

و بی اعتنا به قلب سوخته ام

از رفتن سخن می گویی...

javahermarket

كاش......

كاش دلم با دلت یكصدا نبود

كاش پنجره ای به نگاهت آشنا نبود

كاش میشد توهمی باشد این خیال

كاش صدایم با نفسهای تو نبود


كاش میشد سكوت كرد و هیچ نگفت

كاش میشد نگاه كرد و هیچ ندید

كاش میشد این غنچه را نچید

كاش میشد به عمق حادثه رسید

كاش بودم و تو بودی و ما

كاش آسمان بود و روشنایی ماه

كاش این عدم بی ابد میشد

كاش بودی و از منم نبودی جدا

javahermarket

هيچ كس اشكي براي من نريخت.....

حالم من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم


آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند


خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!


خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند


دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست


سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

javahermarket

معما.....

مرا بازیچه‌ خود ساخت چون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را

نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است
که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

javahermarket

زندگي.....

بگذارباتوبگویم که درکوهستان زندگی هیچ قله ای هدف نیست.

زندگی خودش هدف خویش است.

زندگی نه وسیله ای برای رسیدن به یک پایان

که پایانی برای خودزندگی است.

همراه با اوازنسیم

پرندگان درپرواز

گل های سرخ پیچان ورقصان

خنده ی افتاب درسپیده دمان

چشمک ستارگان درشامگاهان

مردی دردام عشقی گرفتار

کودکی مشغول بازی درخیابان...

هیچ هدفی دران دوردست هانیست.

زندگی صرفاازخودلذت می برد ازخودبه وجدمی اید.

انرژی درحال لبریزش وفوران است.

درحال رقص برای هیچ منظورخاصی.

این نه کاراست ونه وظیفه.

زندگی بازی عشق است

شاعری است

موسیقی است

javahermarket

يادمان باشد....

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم



گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم


پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ؛


گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم


یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ؛


وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم


یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ؛


طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم ...





javahermarket

خدا و ليلي.........

خدا گفت زمین سردش است چه کسی می تواندزمین را گرم کند؟

لیلی گفت:من

خداشعله ای به اوداد.لیلی شعله راتوی سینه اش گذاشت.

سینه اش اتش گرفت.خدالبخندزد.لیلی هم.

خدا گفت:شعله را خرج کن زمینم را به اتش بکش.

لیلی خودش را به اتش کشید خدا سوختنش را تماشا کرد.

لیلی گر میگرفت.خدا حظ می کرد.

لیلی می ترسید. می ترسید اتش اش تمام شود.

لیلی چیزی از خدا خواست خدا اجابت کرد.

مجنون سررسید مجنون هیزم اتش لیلی شد.

اتش زبانه کشید. اتش ماند زمین خداگرم شد.

خداگفت اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود.

لیلی گفت:امانتی ات زیادی داغ است زیادی تنداست.

خاکستر مجنون هم دارد میسوزد.امانتی ات را پس میگیری؟

خدا گفت :خاکسترت رادوست دارم خاکسترت راپس میگیرم.

لیلی گفت:کاش مادر می شدم مجنون بچه اش را بغل می کرد.

خداگفت:مادری بهانه عشق است .بهانه سوختن تو بی بهانه عاشقی تو بی بهانه می سوزی.

لیلی گفت:دلم زندگی می خواهد ساده بی تاب بی تب.

خداگفت:اما من تب وتابم.بی من میمیری.

لیلی گفت:پایان قصه ام زیادی غم انگیزاست.مرگ من مرگ مجنون.

پایان قصه ام راعوض می کنی؟

خداگفت:پایان قصه ات اشک است اشک دریاست.

دریاتشنگی است ومن تشنگی ام.

تشنگی واب پایانی از این قشنگتربلدی؟

javahermarket


narvan1285

نارون

narvan1285

http://narvan1285.loxblog.ir

یک نفس تا خدا

یک نفس تا خدا

یک نفس تا خدا

ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

یک نفس تا خدا