یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

دلنوشته

 

گلهای قالی هیچ وقت جوانه نمی زنند

حتی اگر تمام ابرهای آسمان ببارند

این است قانون زیر پا ماندن

*********

هميشه به خاطر داشته باشيم كه شما انسان

منحصر به فردي هستيد درست

مثل بقيه ي آدمها.

*************

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتي جماعت خودش هزار رنگ است . . .

************

کاش میشد خویشتن را بشکنیم

یک شب این تندیس من را بشکنیم

بشکنیم این شیشهء صد رنگ را

این تغافل ، خانهء نیرنگ را

من نمیگویم کسی بی درد نیست

هرکسی دردی ندارد مرد نیست

خنده را گر میتوان تقسیم کرد

غصه را هم میتوان ترمیم کرد

**********************

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 25 فروردين 1391برچسب:دل نوشته,,
  • سر خوش از انیم که حج میرویم

     

    سرخوش از آنیم که حج می رویم
    غافل از آنیم که کج می رویم

    کعبه ، به دیدار خدا می رویم

    او که همین جاست کجا می رویم

    حج به خدا جز به دل پاک نیست
    شستن غم از دل غمناک نیست

    دین که به تسبیح و سرو ریش نیست
    هرکه علی گفت که درویش
    نیست

    صبح به صبح در پی مکر و فریب

    شب همه شب گریه و امن یجیب

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 25 فروردين 1391برچسب:سر خوش از انیم که حج میرویم,حج,به کجا میرویم,
  • گره گشای به مناسبت 15 فروردین سالروز پایان پروین اعتصامی

     

    پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

    روزگاری داشت ناهموار و سخت

    هم پسر، هم دخترش بیمار بود

    هم بلای فقر و هم تیمار بود

    این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

    این، غذایش آه بودی، آن سرشک

    این، عسل میخواست، آن یک شوربا

    این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

    روزها میرفت بر بازار و کوی

    نان طلب میکرد و میبرد آبروی

    دست بر هر خودپرستی میگشود

    تا پشیزی بر پشیزی میفزود

    هر امیری را، روان میشد ز پی

    تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

    شب، بسوی خانه میمد زبون

    قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

    روز، سائل بود و شب بیمار دار

    روز از مردم، شب از خود شرمسار

    صبحگاهی رفت و از اهل کرم

    کس ندادش نه پشیز و نه درم

    از دری میرفت حیران بر دری

    رهنورد، اما نه پائی، نه سری

    ناشمرده، برزن و کوئی نماند

    دیگرش پای تکاپوئی نماند

    درهمی در دست و در دامن نداشت

    ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

    رفت سوی آسیا هنگام شام

    گندمش بخشید دهقان یک دو جام

    زد گره در دامن آن گندم، فقیر

    شد روان و گفت کای حی قدیر

    گر تو پیش آری بفضل خویش دست

    برگشائی هر گره کایام بست

    چون کنم، یارب، در این فصل شتا

    من علیل و کودکانم ناشتا

    میخرید این گندم ار یک جای کس

    هم عسل زان میخریدم، هم عدس

    آن عدس، در شوربا میریختم

    وان عسل، با آب می‌آمیختم

    درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

    جان فدای آنکه درد او یکی است

    بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

    این گره را نیز بگشا، ای جلیل

    این دعا میکرد و می‌پیمود راه

    ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

    دید گفتارش فساد انگیخته

    وان گره بگشوده، گندم ریخته

    بانگ بر زد، کای خدای دادگر

    چون تو دانائی، نمیداند مگر

    سالها نرد خدائی باختی

    این گره را زان گره نشناختی

    این چه کار است، ای خدای شهر و ده

    فرقها بود این گره را زان گره

    چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

    کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

    تا که بر دست تو دادم کار را

    ناشتا بگذاشتی بیمار را

    هر چه در غربال دیدی، بیختی

    هم عسل، هم شوربا را ریختی

    من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

    کاین گره بگشای و گندم را بریز

    ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

    گر توانی این گره را برگشای

    آن گره را چون نیارستی گشود

    این گره بگشودنت، دیگر چه بود

    من خداوندی ندیدم زین نمط

    یک گره بگشودی و آنهم غلط

    الغرض، برگشت مسکین دردناک

    تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

    چون برای جستجو خم کرد سر

    دید افتاده یکی همیان زر

    سجده کرد و گفت کای رب ودود

    من چه دانستم ترا حکمت چه بود

    هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

    هر که را فقری دهی، آن دولتی است

    تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

    هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

    زان بتاریکی گذاری بنده را

    تا ببیند آن رخ تابنده را

    تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

    تا که با لطف تو، پیوندم زنند

    گر کسی را از تو دردی شد نصیب

    هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

    هر که مسکین و پریشان تو بود

    خود نمیدانست و مهمان تو بود

    رزق زان معنی ندادندم خسان

    تا ترا دانم پناه بیکسان

    ناتوانی زان دهی بر تندرست

    تا بداند کآنچه دارد زان تست

    زان به درها بردی این درویش را

    تا که بشناسد خدای خویش را

    اندرین پستی، قضایم زان فکند

    تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

    من به مردم داشتم روی نیاز

    گرچه روز و شب در حق بود باز

    من بسی دیدم خداوندان مال

    تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

    بر در دونان، چو افتادم ز پای

    هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

    گندمم را ریختی، تا زر دهی

    رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی

    در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش

    ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 15 فروردين 1391برچسب:شعری زیبا از پروین اعتصامی,15 فروردین ,پروین اعتصامی,
  •  

    پدری دستش را روی شانه ی فرزندش گذاشت و گفت:

    «من قوی ترم یا تو؟»

    پسر جواب داد:«من»

    پدر با ناراحتی دوباره پرسید:

    «من قوی تر هستم یا تو؟»

    پسر جواب داد:«من»

    پدر یاد زحمات و کارهایی و سختی هایی که برای فرزندش کشیده بود افتاد و دستش را از شانه ی فرزندش برداشت و چند قدم عقب رفت و دوباره پرسید:

    «من قوی تر هستم یا تو؟»

    پسر جواب داد:«شما»

    پدر گفت:«چرا نظرت عوض شد؟»

    پسر گفت:«وقتی دستتان روی شانه ام بود احساس می کردم یک دنیا پشتم و پشتیبانم است»

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:پدر و پسر,
  • چندکلمه حرف حساب

     

    پسری ۱۰ سالش بود باباش زد تو گوشش هیچ چیزنگفت

    ۲۰سالش بود باباش زد تو گوشش هیچ چیز نگفت

    ۳۰سالش بود باباش زد تو گوشش گریه کرد

    پدر پرسید چرا گریه می کنی؟

    پسر گفت قبلاً که میزدی تو گوشم دستت نمی لرزید........

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:پدر ,
  • اما تو باور نکن...

     

     

    سلام

    حال همه‌ ما خوب است

    ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور

    که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

    با این همه عمری اگر باقی بود

    طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

    javahermarket

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:سهراب سپهری ,حال من خوب است ولی تو باور نکن,
  • آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

     
    آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا   بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا
    نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی   سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا
    عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست   من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
    نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم   دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
    وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار   اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
    شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود   ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
    ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت   اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
    آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند   در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا
    در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین   خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
    شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر   این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
     

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 بهمن 1390برچسب:شهریار- امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا,
  • پاره آجر

     

    روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
    ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

     

    پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
    پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
    مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

    در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
    خدا در روح ما زمزمه می کند و با
    قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 9 دی 1390برچسب:حکایت,حکایت پسر بچه,حکایت ناب,
  • نامه ای از خدا

     

    ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ای پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را بازکرد و نامه ی داخل آن را خواند:
    امیلی عزیز،
    عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
    “با
    عشق، خدا

    امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، که چیزی برای پذیرایی ندارم!

    پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن ومرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
    مرد فقیر به امیلی گفت: “خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟”
    امیلی جواب داد: “متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام”
    مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
    همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در
    قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: ” آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید”
    وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد وبرایش
    دعا کرد.
    وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز میکرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
    امیلی عزیز،
    از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

    ” با عشق.. خدا”

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 9 دی 1390برچسب:,
  • نامه ای به خدا

     

     

    یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:

    خدای عزیزم؛ بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن..


    کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانشنشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند..
    همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهندخوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این کهنامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا!
    همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

    خدای عزیزم؛ چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 9 دی 1390برچسب:نامه ای به خدا ,حکایت پیر زن ,حکایت,خدا,

  • narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا